از آن جاهای زندگیست که باید دلت را نگه داری. ترسیدن، گریختن، جیغ و داد کردن و این و آن کاری را درست نمیکند. باید ایستاد و روبرو شد. شاید هم باید در آغوش کشید. خدا میداند. داده های حسی من با مغز فرگشته ام پردازش می یابند و رفتار می شوند، همین. نه دانای کلم نه خود دانایی. یک فراورده ساده فرگشتم.
فراورده فرگشت یک دستگاه در این مغزش دارد که می گویندش دستگاه لیمبیک. مشتی عصب است، همین. میترساندم، میگریزاندم و... به خشم و عشق و نفرت می اندازدم. شاید این دوگانه بینی هم بی تاثیر از خود آن نباشد. ساده گویمش، پیچیده است.
من کدامم، موجی در مقطعی از زمان، یا پیوستاری از زمان و مکان، یا هردو، یا هیچیک؟ مهم نیست؟ مهم چیست؟ میدانم که اندیشیدن به اینها جالب و لذتبخش است. دیگر هیچ چیز مهم نیست. اگر همین مهم باشد. دوباره میپرسم: مهم چیست؟ انگار که آن توده ی خاکستری پس پیشانی ام گهگاهی هم که شده غالب میشود. اوست که مهم را زیاد نمیفهمد.
با این همه، شگفتی در پس پیشانی ام تعریف شود یا پس چشمانم، برای این موج در مقطع زمان یا پیوستار زمان و مکان یا هر چیز دیگر، شگفتی تعریف میشود. و پدیده ها به شگفتی وامیدارندم. چه کهکشانهای عملا بی پایان، چه آبشاری که فرو میریزد، چه آن غزال که در چشم بهم زدنی از این تپه به آن تپه میپرد، چه غم و شادی خودم این ها همه و همه پدیده هستند. این ها داده هستند در مغز من.
هرگاه می آیم بنویسم درباره موضوعی خاص، خواسته یا ناخواسته (معمولا ناخواسته) پرت میشوم. امشب پرت شدم. موضوع به جهنم. من دیوانه ی شگفتی ام.
شگفتی ای که از یاد برده بودم. امشب انقلاب تابستانیست. کوتاهترین شب سال. اگر زمین همچون ماه بود و هواکره نداشت، امروز گرمترین روز سال میبود برای ما شمالی ها. منظورم نیمکره شمالیست. بیچاره جنوبی ها! انقلاب زمسانیست برایشان. باید بخاری روشن کنند در حالی که ما کولر روشن میکنیم. چرا گفتم بیچاره؟ من یک انسان بی خردم، درست همچون همه ی انسان های دیگر. هومو اینسیپینس.