Never laugh at anyone's tears. You don't know how that makes them feel.
چیزی که واقعن آزارم میده اینه که دلایل بیخود ناراحت شدنم دیگه برات مهم نیستن.
واقعن فک نمیکردم صرفن هوای دانشگاه تا این حد بهم روحیه بده. امروز صبح ۴۵ دقیقه زیر دوش بودم و به این فک میکردم ک احتمالن نمیشه از توی آدم یهو ی نیروی ناشناخته ای در بیاد و باعث تکون خوردنش بشه. واقعن لب پرتگاه نا امیدی بودم...
محیط دانشگاه بعضی حسای قوی رو برام زنده میکنه. اون حس علاقه شدیدی رو ک ب یاد گرفتن دارم. همون حسی ک باعث شد بیام اینجا و زیست شناسی بخونم.
بهتره به کارم برسم.
امشب، تقریبن یک سال گذشته م داره میاد جلوی چشام. بیشترش از اونجایی که رفتم دانشگاه. یادمه جلسه اولو. ساختار و تنوع گیاهی داشتیم. با زمانی. یادم نمیاد چی میگفت، اما حسیو که اونموقع داشتم یادمه. حس ورود به یه دنیای جدید. نه تنها دانشجو بودم، دانشگاهم تهران بود. شهری که زمین تا آسمون با اونجایی ک توش بزرگ شدم فرق داره. میدونستم که نمیدونم قراره چه خبر باشه.
نمیدونم چرا همیشه وختی حس گذشته برای آدم زنده میشه، آدم حس میکنه اون زمان خوشایندتر بوده، یا بهتر بگم؛ چرا حس اونموقع بنظر خوشایندتر از حس الان میاد.
همه چیز بنظرم پیچیده تر شده. همه چیز.
همه ی گندی ک به عنوان یه دانشجو زدم میاد جلوی چشام. از ریاضی 1 که افتادم، تا اکولوژی که 15 شدم، تا ترجمه ای که شنبه باید تحویل بدمو تموم نشده. حتا مطمئن نیستم که تموم شه. کلن امسال ریدم.
دلم برای بارون، و برای روزایی ک نگران گشت ارشاد و دوستانشون نبودیم تنگ شده. هوا ابن روزا آدمو خفه میکنه. دلم برای اون شب رویایی تو پارک ملت تنگ شده.
دلم میخاد به همه چی لعنت بفرستم. اصلن حس خوشایندی نیست.
"دوستام" هم دیگه اون جایگاهو برام ندارن. هیچکدومشون. از بعضیا متنفر شدم، از بعضیا دیگه همچی خوشم نمیاد.
"مریض".
رومینا، دلم میخاد تو بمونی. با بقیه چیزا و کسا فرق داری. و این که امروز گفتی حس میکنی نمیتونی خیلی روم حساب کنی نابودم کرد. یه لحظه بابامو فهمیدم. حالا هم هرچند نمیدونم چجوری میتونم بهت نشون بدم که میشه روم حساب کرد، به هر حال هر کاری بتونم میکنم. چون اینبار بحث تویی. اینکه بتونی روم حساب کنی یا نه.
There are a couple of things I did learn from what has been happening in the past ten days and reached its climax today, putting me under stress.
1. One can never truly rely on others. Specially when it comes to matters of money. Even if the other is their father.
2. One should never promise money they don't possess.
3. One should keep their calm against the light blows of life, and not simply run away from them, or try to do so.
4. One should never cease their life activities waiting for an imaginary good event to happen. There seems to be no time to rest. One should always be on the move.
I will be moving tomorrow. Waking up in the morning, going to the library to work on what I should have finished a long time ago, and kept suspending it, waiting for things to get more relaxed. I have been stupid, and although the lost time cannot be brought back, at least I know where I have been wrong.