Ideas

I wrote this in the Cellular Biology class. since it has no date, I can't tell precisely when I wrote it, but i think it was about 2-3 months ago.

We appear to cease to exist without our delusions.

It seems to be that we do not have anything of our own. our free will, our goals and aims, our values, and our actions are all questionably in the sense that they are things that we actually possess.

Entities such as genes and memes possess us, and they do so by making us believe that we possess them. Before I make any further statements, I shall point out that they are in no sense subjective. This itself leads me to the question of what subjectivity actually means, besides; i think the answer to the question, and the question of how consciousness arises is somehow linked to how the above-mentioned entities succeed at deluding us...

                                                                  *************************

Despite all I may want to declare, I think that my ideas are raw, and at their infancy. I have been thinking about this for some time, and this has been the reason why I have refrained from writing anything. Whenever I decide to write, it suddenly comes to my mind that I know so little, and have much to learn. And this in turn makes me feel that I know nothing at all; that all my knowledge is very questionable.

Yet this seems valuable. Realizing that you know so little prevents you from resorting to dogma, and pushes you towards trying to learn more, so you could forge ideas of your own, no matter how delusional the phrase "your own" might seem.

This is why I tend to like Socrates, as he thinks that the way to understanding is realizing you may not really know what you think you know, and thus you must question everything.

"اعتراف"

میخوای باهات روراست باشم؟
خودم نمیخوام. بنظرم با هر کسی نمیشه روراست بود، و هرکسی ممکنه اینو بخونه. ردسته خیلی وقته دست به اینجا نزدم و کلی خاک خورده، اما فکر میکنم هنوز کسی پیدا میشه که بشینه و اینا رو بخونه. پس باهات روراست نخواهم بود. یادت نره که تو هم احتمالا زیرمجموعه‌ی همون "هرکسی" به حساب میای...

اوه. یه لحظه از دستم در رفت روراست شدم. بهت برخورد؟ آره؟ دیدی؟ روراست بودن یکی از نتیجه‌های احتمالیش همینه. بهت برمیخوره. اگه ما آدما میخواستیم همیشه با هم روراست باشیم که نمیشد. اصلا لعنت به کسی که بگه دروغ بده. دروغ خیلی هم خوبه. دروغ یکی از انسانیترین چیزهاست، یعنی به ندرت میبینی جانوری غیر از انسان دروغ بگه. اصلا یه بحثه توی رفتارشناسی، بهش میگن "نشانه‌های صادقانه"، یا حداقل این چیزیه که حدس میزنم ترجمه‌اش کرده باشن. بهش تو انگلیسی میگن "Honest Signals". حوصله و قصد ندارم که الان اینجا درباره‌ی این سیگنالهای صادقانه بحث کنم، فقط سربسته میگم که استراتژی دروغ گفتن یا استفاده از سیگنالهای غیرصادقانه تقریبا هیچوقت پایدار نیست.

خیلی لحنم بد بود؟ احساس کردی از واژه‌ی "انسانی" نادرست استفاده کردم و شاید بهتر بود بجاش میگفتم "بشری"؟ تقریبا عمدی بود. حداقل چند یار پیش اومده که با کسی بحث کنم و طرف بگه: اینا (مثلا فرض کنید آدمای جوامع 5000 سال پیش) از ما متمدنتر بودن، و من بگم که حتا اگه از نظر اخلاقی از ما بهتر بودن (که خب شدیدا مخالف این هم هستم) داری از واژه‌ی "تمدن" نادرست استفاده میکنی. والا تا جایی که من میدونم تمدن سه حرف ریشه‌ی عربیش م-د-ن است که توی کلمه‌ی "مدینه" به معنای شهر دیده میشه. تمدن هم تا جای که من میدونم یعنی "شهرنشینی". یعنی آقاجون، خانم
محترم، اگرم اخلاقیات تو جوامع ساده‌تر سطحش بالاتر بوده، این هیچ به معنای شهرنشینی نیست.

همه‌ی اینا رو گفتم که توضیح بدم چرا عمدا گفتم انسانی و نه بشری. میخواستم یه جور تضاد برقرار کنم بین وقتایی که اگه یه واژه رو با یکی دیگه جایگزین کنی معنی اشتباه میشه و جاهایی که نمیشه، مثل قضیه‌ی "تمدن"، و وقتایی هست که با جایگزین کردن اصل معنی تغییر نمیکنه. در هر دو مورد، من عمدا از این واژه ها استفاده میکنم چون میخوام ذهن مخاطب رو به چالش بکشم. اگه حوصله داشته باشم از این کار لذت میبرم.

بازم چیزی تو لحنم بود که ذهنتو اذیت کنه؟ خودم احساس میکنم مثل خیلی وقتا لخت حرف زدم. بی سانسور. مثلا احساس میکنم جوری حرف زدم که انگار احساس دانای کل بودن میکنم، یا مثلا میخوام دانسته‌هامو به رخ بکشم. اینو خودمم درک نمیکنم. جدی میگم.

نمیدونم چرا جدیدا کمتر این کارو میکنم. لخت حرف زدنو میگم. انگار محافظه کار شدم.
                                                       
                                                                 *************

وقتی میخواستم این نوشته رو شروع کنم قصد داشتم یکم اعتراف کنم. نوشتم "میخوای باهات روراست باشم؟" که بعدش یکم اعتراف اما همون لحظه یادم اومد که نمیتونم باهات روراست باشم. حداقل خیلی نه. اما یکم چرا... راستش ازت میترسم. از همون بچگیم ازت میترسیدم. از اینکه کوچیکترین چیزای منو قضاوت کنی. نمیدونم این ترسم چقدر منطقیه و اگه منطقی نیست چه دلایل و عواملی پشتشه، فقط میدونم هست، و میدونم گاهی واقعا اذیتم میکنه.