نمیدونم چجوری اینو بگم. هروقت میام بنویسمش وبلاگ دم دستم نیس.
کلن چنین چیزی رو میخام بهت بگم: خیلی دلم برات تنگ شده. بیشتر از اونی که فکرشو بکنی. بیشتر از هر وقت دیگه ای. همش به این فک میکنم که بیام یاهو مسنجر و ببینم مسج دادی. هر چیزی.
یه جفت کفش خریدم که مطمئنم ببینیشون خوشت میاد ازشون. یه "بولیز" هم خریدم که فک نکنم بدت بیاد... در کل برام خیلی مهمه که چیزی که میپوشم رو دوس داشته باشی. اینو خیلی وقت نیس که فهمیدم.
این روزا همش به این فک میکنم که تو این مدت گذشته چقد همه چیز خاکستری و دودزده بوده بینمون. دلیل اصلیشو هردومون میدونیم. شاید اگه یکم فرصت داشتیم که فقط همدیگرو بغل کنیم اینجوری نبود.
با اینهمه، میتونم ببینم که تو احتمالن واقعن خسته شدی از این وضع. از این وضع دودزدهی لعنتی. از این وضعی که از هم برنجیم همش، و من که نمیدونم چیکار باید کرد هی معذرت خاهی کنم و قول بدم که درست شه، اما این چرخهی لعنتی بازم تکرار شه چون اشکال کار جای دیگهس.
شاید همین الان در حال فک کردن به این باشی که اینبار جدن تمومش کنی. شاید داری به نبودن من عادت میکنی. ولی من دوست دارم. دوست دارم و اینو میدونی، و میدونی که نمیخام تموم شه. میدونی که به بهتر شدن امید دارم، بلخره یه جا یه راهی برای درست کردنش باید باشه. مسلمن آسون نیس، اما حداقل بنظر من ارزششو داره.
این روزا همش خاطراتمون میاد جلوی چشام.
یه چیزی بگو.
لطفن.
Last night I accidentally ran into four of your paintings on facebook. When I saw them, I was... shocked. I couldn't move. I couldn't talk. I could barely breathe. It wasn't the technique that had me fascinated (although that was fantastic too), but their soul. The sensation behind them.
I simply felt I didn't know you, after eight months. I felt you were far more than I thought you were.
I felt embarrassed.
I wouldn't have exaggerated if I called this state of us being departed painful.
I... hope you read these. But I still can't know.
همه چیز اینجا بیش از آنچه میپنداشتم آزارنده است. اینجا همه چیز مرا به یاد گذشته میاندازد. فکر می کردم گذشته به من کمک می کند که خود را بیابم، اما ظاهرا اینگونه نیست. ظاهرا تنها اتفاقی که می افند این است که من به روشنی یک چیز را درمی یابم: من به گذشته تعلق ندارم. گذشته آن چیزی است که باید از آن بگذرم. باید خودم را از آن بکنم. باید از آن رها شوم.
بیش از پیش مطمئن می شوم که آینده از آن من، یا من از آن آینده ام.
بیش از پیش ارزش آزادی ام را به دور از زادگاهم در می یابم. اینجا، همه چیز ساده تر است، اما آزادی محدودتر. بیش از پیش ارزش آزادی را میفهمم.
میخواهم سوار بادها شوم. پرواز کنم، به مقصدی که نمی دانم کجاست، اما به آنجا خواهم رفت، مانند یک پرنده ی مهاجر.
من همیشه روحیه ای مستقل داشته ام. نه که از خانواده گریزان باشم یا از آنها بدم بیاید، نه، صرفا این که هرگز نخواسته ام بیش از اندازه دور و برم باشند.
همیشه اجساس کرده ام که قرار نیست برای همیشه پیششان بمانم. من به خودم تعلق دارم، نه به آنها.
**************************
این بخش از پست برای توست. خیلی بی پرده و ساده، میخواهم بگویم دلم برایت تنگ شده. با اینکه نمی دانم این را میخوانی یا نه، و اینکه اگر بخوانی چه اتفاقی ممکن است بیافتد، چه حسی ممکن است بهت دست دهد... اصلا اینها مهم نیست. یک جوری باید این را بگویم. اهمیتی هم ندارد که آیا اصلا کسی این پست را می خواند یا نه، انگار به این کار نیاز دارم. همیشه به خودت میگویم، اما الان نمی شود.
هزاران فکر و حدس و گمان دور سرم را فرا می گیرد، هرچند فقط چندتای آنها واضح هستند: اینکه آیا تو هم همین حس را داری یا نه، اینکه آیا پستهای مرا میخوانی یا نه، و... بقیه اش محو است.
پ.ن: راستی... ترجیح می دادم دو ساعت و چهل دقیقه دیگر که تولدم است، پیش تو می بودم، نه اینجا در اتاقم.
This was supposed to be posted hours ago, but there was no working internet connection at the airport.
The sensation gets stronger with every minute passing. "The beginning of a new era" rings in my ears. Everything seems more dramatic, I find it hard to explain how. Everything seems to be refreshing itself. Everything seems more real. It's as if my senses have become more acute. It's as if I am becoming more aware. I didn't think the sensation would get this strong.
I plan to go on a one day island trip, to Hormuz, most probably. This thrill that I have right now is too valuable to be wasted on laziness and resting. I have enough time to rest in my bed when I'm old. I'm still young now. I have time to learn and to explore. I have time to see all the new things.
The wind of change strokes my cheeks. Much has changed recently.
Above all, I can feel myself again after a long period of dark numbness. It's as if I am coming back to life, my life. The winds will blow away the clouds of confusion, letting the light of awareness flow in, bringing everything to life.
I can clearly see everything in colors now. I can hear the hidden voice in things. I can sense them.
Hope seems like a vain word, but… I may be feeling it now. Hope for the better. I feel the urge to build my own future. No, not urge, but ambition.
Spring has come at last.
This is my new year's post. I know, it's not the new year yet, but I felt it coming a few moments ago, as I was staring at myself in the mirror. I felt it approach me with haste.
I do not aim to write a retrospect on the year past, but what I can see happening to myself in the coming one. This makes me think, though... What was what I though would happen to me exactly a year before now? Has any of it happened? My mind is too much filled with information from this year and thoughts of the next that I can't remember anything of that.
There is one obvious thing about this year, though, that I can't ignore. I have grown older. One year older. I'm turning nineteen in less than 27 hours from now. Nineteen might be just a number, but it says something. It means something. And I feel that thing, on the verge of the new year. On the verge of my birthday.
I feel the urge of growing. It's as if I have just molted, ready to grow. It feels as if I'm no longer in my small room anymore. It's as if the entire world has grown larger.
I aim to see things in a new way. It's not just the aim, its also the strong feeling that this will happen. I can feel this change approaching me at this very moment.
Oh. The smell of spring has come at last.
Prost Neujahr.
احساس میکنم در هیاهوی زمان گم شدهام. مانند ابرهایی که دور هم می پیچند. نمیتوانم تشخیص دهم کدامیک از این ابرها هستم. کجا هستم. چه رنگی هستم. چه شکلی هستم. که هستم.
احساس میکنم میدوم بدون اینکه بدانم کجا هستم یا به کدام سو میروم. به کدام سو باید بروم. اصلا بایدی در کار است یا نه. اینجا چه خبر است؟ من که گیج شدهام.
گویی زمان چند روزی از خودش را به حراج گذاشته. هرچند به روزهای دیگر پیوسته است. همین گسستگی اندک نیز احتمالا برایم کافی باشد. برایمان کافی باشد.
شاید این چند روز به خاطرم بیندازد چگونه اینگونه شد.
بهتر است وسایلم را جمع کنم. فردا به سفر میروم.