Burden

How long can one be a burden on a friend's shoulder?

Not too long.

I suppose the core of the reality of all the problems came to my mind at a rather high cost. It breaks my heart to see you upset, especially when the cause has been me. I can't see though, why it has been so hard for me to find out that no friend, no matter how close, could carry a burden on their shoulders for too long.

You always gave me hints. I was too stupid not to be able to see.

I only hope it isn't too late.

خواب

می‌گوید خوب می‌نویسی. چه میدانم.

هرگز فراموش نمی‌کنم که دو سال و اندی پیش برای تحت تاثیر قرار دادنش دوباره شروع به نوشتن این جور چیزها کردم. همه چیز آن روزها متفاوت بود. هیچ کداممان فکر نمی‌کردیم ممکن است جوری شود که امشب من در حال نوشتن این باشم، پس از یک روز کامل بحث و جدل بینمان. او قرار بود برود، خیلی زود، و حتا ممکن بود هرگز نبینمش. با این همه، دیدمش، و باز هم دیدمش، و باز هم دیدمش. یک سال و چند ماه، به جز وقفه‌هایی که می‌افتاد بینش، تقریبا هرروز همدیگر را می‌دیدیم.

ولی او رفت، و من نمی‌دانستم باید از رفتنش شاد باشم یا غمزده. کمی بعد دریافتم که این دو حالت واقعا چندان هم متناقض یکدیگر نیستند. از آن روز، یا بهتر است بگویم آن شب، دائما هم از رفتنش شاد بودم و هم غمزده.

منتها کمی دیر رفت. همه چیز به خاطر این فاصله زمانی عوض شد.

همیشه در هر دوی ما ترس از وابستگی وجود داشت. وابستگی به کسی که شاید هرگز نمی‌دیدش. من به روی خودم نمی‌آوردم البته. هرچند او باهوشتر از این حرفهاست. همیشه به راحتی می‌فهمید که چیزیم هست یا نه، با نگاه به لبهای افتاده‌ام، ابروهای اخم کرده‌ام، یا فقط لحن حرف زدنم. حتما همیشه همه چیز را درباره‌ی ترس من می‌دانسته. حتما همیشه می‌دانسته که تنها کسی نیست که از با کس دیگری بودن می‌هراسد.

اما همین فاصله‌ی زمانی بود که ترسم را فروریزاند. به خصوص آن اواخر. به نظر ترس او نیز ریخته بود. خودش می‌داند، من خاطرات و حرفها و نگاههای خوبش را هرگز از یاد نمی‌برم.

هرگز حرفهایش درباره‌ی "ما" شدنمان و جدایی ناپذیریمان حتا با وجود هزاران کیلومتر فاصله و گذر سالها را در خیابان مرزداران از یاد نمی‌برم. هنوز نمی‌توانم باور کنم که همین چندی پیش گفت به نظرش آن حرفها احمقانه بوده است.

هنوز نمی‌توانم باور کنم حرفهای چندین روز گذشته‌اش را. هنوز نمی‌توانم باور کنم چیزی که با تعریف کردن یک خواب آغاز شد با تعریف کردن یک خواب دیگر ممکن است تمام شود. قبل از آن خواب که برایش دو سال و اندی پیش تعریف کردم مصمم شده بودم که او را فراتر از یک دوست ندانم. و امروز، صبح همین امروز، با تعریف کردن یک خواب دیگر، خوابی که پس از صدها بار دیدن چهره‌اش در آن چهره‌اش را به وضوح می‌دیدم و نوازش می‌کردم و می‌بوسیدم، فهمیدم که دیگر بعضی چیزها مانند گذشته نیست.

انگار همه چیز باید فرق کند و به پیش از تعریف خواب نخستین بازگردد. گویی همه‌ی اینها خوابی بیش نبوده.


*****

این چیزها همه چرند و بیخود است. سرمان شلوغ است و کار و زندگی داریم.