Thanks sincerely for telling me all that you should have told me. You just showed me clearly why I feel I don't deserve being loved: because I really don't.
در این پست به هیچوجه قصد ندارم قضاوتی فردگرایانه از تک تک آدمهای دانشگاه ارائه دهم. در واقع میخواهم به طرزی کوردلانه، و با طنزی بیخود و کم معنی که شاید بتوان آن را به عنوان مسخرگی مبتذل من بیان کرد، و من به هیچوجه به چنین افکاری از سوی خوانندگان احتمالی که توقعشان را هم دارم اعتراض نخواهم کرد. در واقع می توانم تا حد زیادی بگویم که درکشان خواهم کرد، وگرنه از قبل اینها را نمی گفتم. اصلا نمی توانستم بگویم.
پردیس هنرهای زیبا: گله ای آدم. به گمانم بخشی از آنها به علت ضعف جدی در نیمکره چپ مغزشان از اینجا سر در آورده باشند، چرا که خیلی از آنها مثلا در ریاضی از دو دوتا چهارتا فراتر نمیروند و (طبق تجربه شخصی) واقعا فرق بین روده و معده را تشخیص نمیدهند (این نکته درباره برخی فنی ها هم صادق است). همیشه فکر میکنند که هنر نزد هنریان است و بس و خب طبعا گه اضافی میخورند. بر اساس همین فکر به بقیه به چشم آدمهای عقب افتاده از هنر نگاه میکنند و به طرز باورنکردنی خود را بالاتر از دیگران می بینند. شاید لازم به گفتن نباشد که حداقل از دید استریوتیپیک من، که این پست را مینویسم و واکنش معمولم نسبت به حماقت مبتذل این آدمها جمله ی "هنریه دیگه."ست، این آدمها ناخوداگاه تلاش میکنند با حرکات "آوان-گارد"، از جمله تیپ، مو و ریش، حمل کردن سازشان با خود حتا در جاهایی که بی اندازه بیربط است، زورکی گوش کردن به موسیقی راک و امثاله (و نفهمیدنش)، گذاشتن عکسهای سیاه و سفید از توالت خانه شان و اشاره کردن به نوستالژی توالت ایرانی، و... هم خودشان را متفاوت نشان دهند و هم کمبود هنر و خلاقیت و سواد در خود را جبران کنند. البته ناگفته نماند که این کارها بی تاثیر هم نیست، بخصوص که عامل جذب بسیاری آدمهاست که گول این چرندیات را میخورند یا صرفا با در و داف هنری یا پسرهای گیتار به دست مو و ریش بلند حال می کنند.
پردیس ادبیات و علوم انسانی: احساس من نسبت به این آدمها این است که دانشگاه تهرانیهای نسبتا کلاسیکی هستند. شاید از این جهت چنین حسی دارم که تقریبا هیچ جلوه ی بخصوصی ندارند جز اینکه آدمهای کتاب به دست و "دانشجو"یی هستند. واقعا نمیدانم چه چیزی باعث به وجود آمدن این دیدگاه در من شده است.
غیر از اینها این که نسبت دانشجویان خارجی در بین آنها از بقیه پردیسها بیشتر است، و دلیل روشن این امر هم اینست که تنها دلیل عمده برای یک خارجی برای تحصیل در ایران چیزی جز خواندن ادبیات فارسی نمیتواند باشد. در این بین آدمهای عرب، چینی، کره ای، آفریقایی و اروپایی دیده می شود.
چیز بیشتری برای گفتن درباره ی آدمهای این پردیس ندارم.
پردیس علوم: خفنترینهای کل دانشگاه. اصل قضیه. سرور همه. شیره علووووووم...
نه نه. قرار بود بیطرفانه این مطلب را بنویسم.
اکثریت این آدمها کسانی هستند که در اصل دلشان میخواسته بروند و یک رشته ی مهندسی، یا علوم پزشکی بخوانند، اما در کنکور چندان موفق نبوده اند و از طرف دیگر نمیخواسته اند از شهرشان دور شوند. بنابراین بیشتر آنها دختر هستند و این موضوع، با توجه به اینکه پردیس علوم روبروی پردیس فنی قرار دارد تعادل جنستی نسبتا خوبی را در این عرض جغرافیایی در دانشگاه ایجاد می کند. در هر حال، جوی که در پردیس علوم حاکم است جو این است که "خب حالا که اومدم علوم، درسته که آینده ی درست و حسابی ندارم، اما اینم باحاله بذار ازش لذت ببرم". کلا کسی علوم پایه را جدی نمیگیرد، حتا گاهی خود دانشجوهای علوم و بعضا استادها، و بی هدفی در این آدمها موج می زند.
دانشگاه علوم پزشکی: آدمهایی که خودشان را یک سر و گردن بالاتر از بقیه می دانند. این موضوع می تواند حاصل ترکیبی از این چند عامل باشد:
۱. از نظر عرض جغرافیایی، و در نتیجه ی شیب طبیعی شهر تهران ارتفاع، واقعا بالاتر از بقیه ها هستند. البته لازم به تاکید نیست که "بالاتر بودن در زمینه ی عرض جغرافیایی واقعا مفهوم درستی ندارد.
۲. این آدمها اکثرا رتبه های خوب کنکور تجربی یا طلاهای المپیادهای زیست و گاهی شیمی هستند، و خود را عموما باهشوتر از دیگران می دانند.
۳. این آدمها در آینده دکتر، دندانپزشک، یا کاندوم فروش می شوند، و همه ی این شغل ها با خود موقعیتهای اجتماعی و مالی خوب به همراه دارند.
البته شاید موضوع برای بعضی از آنها این باشد که فقط و فقط به این خاطر خود را به اینجا کشانده اند چون که چیزی درونشان آنها را صرفا به سمت برتر بودن، یا بهتر بگویم، "احساس" برتر بودن سوق می دهد، نوعی تشنگی سیرابی ناپذیر. اینها همانهایی هستند که در آینده مبالغ هنگفت و بی پایه را برای کارهایشان دریافت می کنند و از پزشکی چیزی باقی نمی گذارند جز یک تجارت.
پردیس فنی: اگر دانشگاه شریف وجود نداشت، بعضی آدمهای این پردیس تبدیل می شدند به معادل پزشکیها بین کسانی که رشته شان در دبیرستان ریاضی-فیزیک بوده است. منظورم آنهاییست که برق یا مکانیک می خوانند. کسی که مهندسی معدن یا صنایع می خواند دلش به این خوش است که در دانشگاه تهران درس می خواند و شباهت چندانی به خرخوانهای دو رشته مذکور ندارد. این پردیس البته دو تکه است و بخش عمده آن در امیر آباد قرار دارد. در انقلاب، "جلوی فنی" معروف است و عبارت است از منطقه کوچکی شامل پله های در اصلی پردیس و جلوی آنها، که اکثریت مذکر فنی آنجا نشسته و سیگار دود می کنند و به دخترهای انگشت شمار پردیس میندیشند و طبعا میدانند که هیچکدام شانس زیادی نخواهند داشت. به علوم هم نمی توانند فکر کنند، چرا که اگر دخترهای پردیس علوم را کنار هم بگذاریم و از دور به آنها بنگریم بیشتر چیزی که خواهیم دید یک توده ی سیاه خواهد بود. در کل، نمی دانم ساکنان "نرکده ی صغری" (نرکده ی کبری همان دانشگاه شریف است.) با این معضل چگونه برخورد می کنند.
البته یک شباهت دیگر هم با علوم پزشکی ها دارند: مانند علوم پزشکی ها که علاقه ی خاصی به "دکتر" صدا کردن همدیگر دارند، فنی ها نیز دوست دارند یکدیگر را مهندس صدا کنند. نمی دانم چرا مثلا هنری ها همدیگر را موزیسین یا نقاش، ادبیاتی ها همدیگر را نویسنده، علومی ها همدیگر را دانشمند، حقوقی ها و علوم سیاسی ها همدیگر را قاضی، دادستان یا دیپلمات و... صدا نمیکنند.
دانشکده حقوق و علوم سیاسی: اینها معادل پزشکی ها در بین دانش آموزان سابق رشته علوم انسانی دبیرستان هستند. آدمهایی که رتبه های خوب کنکور انسانی بوده اند و... از تفریحاتشان گذراندن وقت در لاو گاردن است. چیز زیادی درباره شان نمی دانم.
راهروی کتابداری: بجز یک راهرو که ظاهرا هیچوقت کسی آنجا نیست چیز دیگری درباره شان نمی دانم.
تا اینجا پردیس ها و دانشکده های واقع در مربع انقلاب-قدس-پورسینا-۱۶ آذر مورد بحث بودند. اما در واقع دانشگاه تهران دانشکده های دیگری هم دارد که عموما در امیر آباد هستند:
دانشکده اقتصاد: در ظاهر امر بیشتر به یک پارک می خورد تا یک دانشکده، پارکی که در میان آن دبیرستانی بنا شده است. آدمهای این دانشکده اکثرا آدمهای شاد و پرت از مرحله ای هستند که آخرین چیزی که به آن فکر میکنند اقتصاد است. این که چرا به این دانشکده آمده اند چند دلیل می تواند داشته باشد:
۱. پدرشان بازاری است و میخواهند اقتصاد بخوانند تا بتوانند در آینده "علمی" بیزنس کنند.
۲. بجز مدیریت در دانشگاه تهران رشته ی نسبتا بازار کار دار دیگری قبول نمی شده اند.
۳. نمی دانند چرا.
دانشکده علوم اجتماعی: خودشان را از همه مهمتر میدانند. در کنار هنریها، از آن دانشکده هایی هستند که دخترهایشان هم سیگار می کشند. فکر می کنند روشنفکرها و انتلکتوئلهای جامعه هستند و تنها راه نجات جامعه رجوع به آنهاست. قشری متکبر که می توان گفت در کل علوم دیگر را نمی بینند یا نمی خواهند ببینند و راه رستگاری بشر را فقط و فقط در جامعه شناسی می بینند. از معدود دانشکده هایی که به دلایل نامعلوم بوفه جداگانه خانمها و آقایان ندارند. از جاذبه های توریستی آن می توان به "پشت" اشاره کرد.
دانشکده مدیریت: هرگز توی آن را ندیده ام. فقط می دانم که شباهتهایی به اقتصاد دارد و آدمهایش عموما مدیریت می خوانند چون در دانشگاه تهران هیچ رشته ی دیگری قبول نمی شدند.
پردیس دانشکده های فنی: صرفا نمونه ای بزرگتر از فنی پایین.
دانشکده تربیت بدنی: از دانشکده های دوردست. گردهمایی دهاتی ها در دانشگاه تهران.
دانشکده فیزیک: پاره ی تن دور افتاده ی پردیس علوم. تنها چیزی که درباره اش میدانم این است که باید روزی به آنجا بروم و آز فیزیک پاس کنم.
بجز این دانشکده ها، دانشکده ها و پردیس های دیگری نیز در امیر آباد و مناطق دورافتاده ای مانند کرج وجود دارد که اطلاعات بنده درباره آنها بسیار اندک است و بنابراین به خودم اجازه نوشتن درباره شان را نمیدهم.
در پایان باید نکاتی را گوشزد کنم. اول از همه اینکه این پست کاملا جنبه طنز آمیز داشت و اینجانب هرگز قصد توهین به هیچ قومیت یا قشر خاصی را نداشته ام. دوم اینکه به خوبی میدانم که در هر یک از دانشکده ها و پردیس های نامبرده شده آدمهایی هم هستند که به هیچ وجه با توصیفی که من در این پست از آنها ارائه دادم مطابقت ندارد: کسی که همیشه به هنر علاقه داشته و روحیه و خلاقیت یک هنرمند واقعی را دارد، کسی که در آینده نویسنده ای بزرگ خواهد شد، کسی که به عشق خود زیست شناسی یا ریاضی پا به پردیس علوم گذاشته، کسی که پزشکی می خواند چون می خواهد پزشک شود و جان آدمها را نجات دهد و... من این آدمها را نیز می شناسم.
اما اگر شما در زمره خوانندگانی هستید که با نوشته های من مطابقت دارید... هر چه میخواهید بگویید!
پ.ن: اگر کسی خودم را اینگونه قضاوت کند، احتمالا بسیار دلخور خواهم شد.
البته من فکر نمی کنم که "اهمیت داشتن" چیزی باشد دارای وجود خارجی. و در هر صورت من هرگز ندانستم که عبارت "وجود خارجی" از کجا میاید و دقیقا به چه معناست، اما حدس میزنم به معنای وجود داشتن در خارج از فضای ذهنی انسانها باشد. بگذریم از اینکه از این گذر تقریبا هیچ چیز وجود خارجی نخواهد داشت و بگذارید بدیهیات را فعلا بپذیریم، چون پرداختن به بدیهیات اصلا چیزی نیست که هم اکنون ذهنم را مشغول کرده. اما در هر حال، در این لحظه احساس بی اهمیت بودن می کنم.
دلم میخواهد پیش از ادامه دادن به نوشتنم این را بگویم که ظاهرا بیشتر اوقات هنگامی به فکر نوشتن میفتم که دچار احساس خلا یا چیزی شبیه به آن می شوم. انگار که این خلا مثل یک بادکنک درون مغز و گلویم از تو باد می کند و آنها را میفشارد، و من سعی میکنم خلأی را که سرم را به درد میاورد و میکوشد خفه ام کند را یکجوری بیرون بیندازم.
بنظرم اهمیت داشتن بیشتر یک احساس است تا یک چیز در جهان خارج. اما چه جور احساسی؟ شاید احساس این که جهان نسبت به من بیتفاوت است. همین که بتوانم بفهمم اهمیت یعنی چه چیز دشواریست. اما فکر نکنم هدف اولم از این نوشته این باشد. هدف اولم از این نوشته فریاد کشیدن یک کمک خواهی است. درست مثل تشنه های توجهی که فیسبوکشان پر میشود از چرندیاتی که همه ی ما دیده ایم.
ترجیح میدهم نخست کمی به فکر بیفتم و به مفهوم اهمیت داشتن بیندیشم.
اهمیت داشتن، به نظر من، شاید یعنی این که حداقل بخشی از جهان به انسان بیتفاوت نباشد. شاید اصلا این که تا همین چند دقیقه پیش فکر میکردم وجود خارجی ندارد بخاطر احساس شدید اهمیت نداشتن بوده باشد. راستش، الان اصلا یادم نمی آید منظورم چه بوده. اما در هر صورت این چیزی است که من فکر می کنم معنای اهمیت داشتن باشد: عدم بیتفاوتی نسبی بخشی از جهان نسبت به فرد. مثلا دوست داشتن. وقتی کسی را دوست داری به او اهمیت می دهی، و به عنوان بخشی از جهان نسبت به او کمتر بیتفاوت هستی.
دارم به بدیهیات میپردازم.
احتمالا من اصلا نویسنده ی خوبی نیستم و نخواهم بود، و با صراحت میگویم که شاید این جمله را هم مثل بسیاری جمله های دیگر به قصد خاصی نوشته باشم، به قصد اینکه صدای دوست دارنده ای بیاید و بگوید که اینطور نیست. و من خوب مینویسم. و نسبت به من بیتفاوت نیست و همه ی این احساسات منفی شدید من ناشی از عقده های نامعلومیست که در زمان نامعلومی درون من شکل گرفته و به من اجازه نمی دهد که عمیقا باور کنم که می توانم دوست داشته شوم، و با کوچکترین عدم توجهی به این روز می افتم. من ناقص تر از چیزی که به نظر میاید هستم و بارها این را گفته ام و خواهم گفت. من پر از خلأهایی هستم که پر نمیشوند. و به طرز مارپیچگونه ای احساس گناه و شرمندگی میکنم از این که هر از چندگاهی التماس محبت میکنم. هر چه نباشد، تقصیری در میان نیست. و من نمیخواهم کسی را محکوم کنم، بویژه کسی را که دوستش دارم. و از این میترسم که از این چرندیات من باز هم عصبانی شوی، بخاطر همین مثل همیشه نخواهم گفت که چیزی نوشته ام. اصلا اگر قرار بر اینجا نوشتن نبود همه ی اینها را مستقیما به خودت میگفتم.
میدانم. تو مسئول بدبختیها و احساسات احمقانه ی من نیستی. ولی لااقل میتوانی نسبت به من بیتفاوت نباشی.
یا باشی.
پ.ن: تصمیم گرفتم بهت بگم. اگه نگم و تو مثلن چند روز دیگه اینو ببینی از احمقانه بودنش خجالتزده میشم.
A stupid man talking on the TV made me think about this.
I guess there are many people that think the problems we face in our modern lives need to have definite solutions. But I must disagree. What we have come upon today has never existed in the past. And no one has ever foreseen it. Thus, the small and large problems that arise have no perfect reason, nor any perfect solution.
Perhaps we should accept the fact that life is a challenge, not a designed test.
I don't know if I can get across what I mean, but I suddenly felt an urge to write it.
When you study a certain field of knowledge, you tend to think based on what you learn there.
In the past two years, I have become an entire different person. In physical form, I have grown. One can obviously see the difference between how I looked before and how I look now. One might tend to think of me as simply growing. But this is not how I see it.
I tend to see it in a way only a biologist would see it; a biologist who has simple knowledge in the life cycles of animals. I tend to see the changes that have occurred as metamorphosis.
It is not mere growth, the same as it is with my appearance. When you metamorphosize, you are entirely unrecognisable after a few successive stages. That is what has happened to me. I would never guess what I'd become when I was only two years younger. Well, I would guess things, but not this.
I have dreams. About me. I have always had them. They have changed, I don't know whether to say they have changed slightly or largely, but I know that I still have them. I still have my ambitions, and now is the time I can make them come true. Now is the time that I should act as the architect of my story. It's either myself who does it or the rest of the world. I want the first to happen, and I am most certain that as long as I want it so, so it will become.
My future is in my hands.