جبر و اختیار

اصلا به نظر من جبر و اختیار، به شکلی که معمولا درباره آن بحث می شود، بحث بیخود و بی جهتی است. از آن بحثهاست که آدمها به خاطر خطای آگاهی دچارش می شوند، و چون هرگز به پاسخی نمیرسند بحث همچنان ادامه پیدا میکند. درست مانند بحث اینکه چرا جهان آفریده شد. اول اینکه به نظر من جهان اصلا آفریده نشده، دوم این که اگر هم به نحوی، به معنای خاصی آفریده شده باشد، شک دارم دلیلی برای این امر وجود داشته باشد. جهان هست و دلیلی هم برایش نیست. اصلا لزومی ندارد دلیل داشتن برای چیزی مانند بودن جهان صادق باشد. دلیل داشتن برای چیزهایی ست که سر و ته مشخص دارند، مانند اینکه چرا ماده مثلا به شکل ستاره و سحابی در میاید و اینکه چرا عناصر سنگین تشکیل میشوند که یافتن پاسخش به عهده ی کیهان شناسان و اخترفیزیکدانان است، یا اینکه چرا زندگی به این شکلی که ما میبینیم است که پاسخ دادن به این پرسش هم کار زیست شناسان تکاملی است. همچنین بی شمار پدیده دیگر که در این جهان جای دارند. همه ی این پدیده ها درون جهان هستند: خود ما هم درون جهان هستیم. به نظر من این که ما به چرایی خود جهان بیندیشیم یک اشتباه است، چرا که چرایی درباره چیزهایی که جزئی از جهان هستند صدق میکند. دلیلش هم این است که ما، که خود بخشی از جهان هستیم، چرایی را بوجود آورده ایم. چرایی یک چیز انسانی ست، و در صورت عدم درک این موضوع، هرگز نخواهیم فهمید که وجود جهان چرایی ندارد.

مشابه همین قضیه درباره جبر و اختیار نیز صادق است. نخست باید بدانیم جبر چیست. به نظر من، جبر یعنی این که بگوییم اگر همه ی وقایع گذشته را پشت هم بگذاریم، میتوانیم دقیقا پیش بینی کنیم رویداد بعدی چه خواهد بود، درست مانند یک معادله ریاضی. شاید فیثاغورث از این ایده خوشش می آمد. بیشتر کسانی که به جبر فکر می کنند آن را به شکل دیگری می بینند: سرنوشت از پیش تعیین شده. این شکل از جبر به نظر من بسیار ابتدایی و ساده انگارانه است.

به هر حال هیچ شکلی از جبر برای من قابل قبول نخواهد بود و دلیلش هم دانش هرچند به شدت سطحی من از مکانیک کوانتوم است، دقیقتر بخواهم بگویم، اصل عدم قطعیت هایزنبرگ. اگر هرگز نشود مکان و سرعت هیچیک از الکترونهای کل جهان را تعیین کرد، پس هرگز نمی توان گفت رویداد بعدی چه خواهد بود، هرچند همه رویداد های پیشین را بدانیم.

حال ببینیم اختیار چیست. اختیار به نظر خیلی از مردم این است که بتوانیم بین A و B یکی را انتخاب کنیم، و چیزی محدود به انسانهاست. با این حال، به نظر من اختیار چنین چیز ساده ای نیست. به نظرم اختیار چنین چیز صفر و یکی نیست. به نظر من اختیار یک چیز کمابیش پیوسته است، که یک سرش اختیار مطلق است (که احتمالا اگر وجود داشت چیزی نبود که در این جهان جا شود) و سر دیگرش جبر است با همان تعریفی که من ازش دارم. این دیدم را مدیون زیست شناسی هستم.

پایینترین سطح اختیار به جبر میل خواهد کرد، یعنی در صورت در نظر نگرفتن اصل عدم قطعیت، همه ی جهان غیر زنده مستقیما زیر جبر قوانین ترمودینامیک خواهد رفت. سیستمهای زنده در عوض، حالت ترمودینامیکی خاصی نشان می دهند، به این صورت که با افزایش بیشتر آنتروپی محیط، آنتروپی خود را نسبتا ثابت نگه می دارند. برای اینکه جبر را به اختیار متصل کنیم، می توانیم شکل های آغازین حیات را متصور شویم. همانطور که در این مرحله تمیز دادن زنده از غیر زنده تقریبا ناممکن است، تمیز دادن جبر از اختیار نیز تقریبا ناممکن است. کمی که پیش برویم و به تک سلولی های نخستین برسیم، میتوانیم بگوییم ساده ترین شکل اختیار حاصل می شود.

شاید هضم اینکه من برای یک باکتری نسبتا ساده اختیار قائل میشوم کمی سخت باشد. من اینگونه به موضوع مینگرم که با پیچیده تر شدن موجود زنده، و در مرحله ای پدید آمدن سیستم عصبی، این شکل از اختیار به سطح بالاتر و بالاتری رسید. بالاترین سطح اختیار که هم اکنون ما میشناسیم اختیار خودمان است، چیزی که با آگاهی در هم آمیخته.

این تعریف از اختیار شاید اصلا شبیه چیزی نباشد که معمولا به نام اختیار میشناسیم. با این حال به نظرم اختیار چیزی در جهان واقعی نیست و فقط یک واژه است که ما آفریدیم و در ذهن ما وجود دارد. شاید این واژه در ذهن من تا حدی از طبیعت خود دور شده باشد که دیگر نتوان آن را اختیار نامید. شاید چیزی که من اختیار میناممش پیچیدگی بیشتر همان سیستم زیستی باشد. در هر صورت من از این واژه در این مطلب سود خواهم جست، چرا که در برابر جبر قوانین ترمودینامیک قرار میگیرد.

دلیل دوم برای این که من اختیار را اینگونه میبینم این است که ما بالاترین سطح اختیار را اختیار انسانی خودمان میدانیم، و نخستین ویژگی که ما را از بقیه جهان جدا میکند زنده بودن ماست. چیزی که زنده بودن با خود به ارمغان می آورد نیز مقاومت در برابر جبر ترمودینامیک است، پس میتوانیم بگوییم که ساده ترین شکل زندگی ساده ترین شکل اختیار را نیز در بر خواهد داشت.

با این همه، شکلی از اختیار که بیشتر ما در ذهن داریم چنین چیزی نیست. شکلی که بیشتر ما در ذهن داریم چیزیست شبیه به این که ما به عنوان انسان، بین A و B حق انتخاب داریم و دیگر جانداران چنین چیزی ندارند. نکته جالب توجه این است که ما معمولا بدون اینکه دقت کنیم اختیار خود را با سایر جانداران میسنجیم، مثلا بعید است بگوییم من اختیار دارم و سنگ اختیار ندارد، معمولا میگوییم من اختیار دارم و درخت، حشره، یا حلزون اختیار ندارد. به نظر من دلیل این موضوع این است که اندیشیدن به اختیار یکی دیگر از زاده های ناخواسته ی آگاهی ماست. آگاهی از دیدگاه من سطح خاصی از پیچیدگی سیستم عصبی است، هرچند آگاهی را نیز مانند اختیار نمیتوان صفر و یک کرد. درست همچون اختیار، بالاترین سطح آگاهی که میشناسیم آگاهی خودمان است. در عوض پایینترین سطح آگاهی مربوط به ساده ترین سیستمهای عصبی خواهد بود، یعنی مرجانها و جانوران وابسته. این که چرا به چنین سیستمهای عصبی ساده ای آگاهی نسبت می دهم به خاطر این است که اگر بخواهم به گونه خودمان سطح بالایی از آگاهی را نسبت بدهم ناچار خواهم بود به یک مرحله پایینتر از پیچیدگی سیستم عصبی (احتمالا هومو ارکتوس) یک مرحله پایینتر از آگاهی نسبت دهم، و اگر به همین صورت از درخت تکاملی پایین بروم و به اجداد بسیار قدیمی خود که احتمالا شباهت فراوانی به مرجانها داشته اند برسم، شاهد پیوستگی کامل پیچیدگی سیستمهای عصبی خواهم بود (تدریجگرایی داروینی). پس نخواهم توانست مراحل آگاهی را، که هم ارز پیچیدگی سیستم عصبی است، در هیچ گامی گسسته در نظر بگیرم، و ناگزیر خواهم بود مرجانها را برخوردار از ساده ترین شکل آگاهی بدانم. با این همه، بیشتر ما این ارتباط و پیوستگی را نمیبینیم. اختیار آنگاه از درون آگاهی زاده میشود که این پیوستگی از دیده ها محو می گردد. اگر یک انسان این پیوستگی را نبیند، بین آگاهی خود و برای مثال سگ تمایز گسسته ای قائل میشود و سگ را کاملا مجبور میبیند و خود را کاملا مختار. خود را به گونه ای میبیند که گویی بین خوب و بد کاملا مختار است و سگ را زیر بار جبر طبیعت حیوانی میبیند: خور و خواب و شهوت. با این حال، با تعریفی که از اختیار ارائه دادیم، میدانیم که انسان به هیچ وجه کاملا مختار نیست. اختیار مطلق اصلا نمیتواند وجود داشته باشد، چرا که فاصله گرفتن از جبر مطلق در هر صورت نسبی خواهد بود.

به دلیل همین کم بینایی انسان است که بحث بی پایان جبر و اختیار شکل می گیرد. با نگاهی ساده انگارانه به جبر می توان آن را حقیقی پنداشت، و نیز اختیار را مطلق دانست، در حالی که اختیار مطلق نیست، و اصلا جبر وجود ندارد. اگر به اشتباه بیفتیم میتوانیم استدلال کنیم که بر اساس جبر، همه ی اعمال ما مجازا از پیش تعیین شده است. در عین حال میتوانیم با اختیار و ارده خویش، بدون دلیل خاصی دست خود را تکان دهیم و اختیار را اثبات نماییم. یک جانور نسبتا ساده همچون مرجان هرگز چنین کاری نخواهد کرد، چرا که سیستم عصبی اش در حدی است که به محرک های محیطی پاسخ دهد. سیستم عصبی ما در عوض در حدی پیچیده شده که میتواند اینگونه به خودش پاسخ دهد. فهم اینکه چگونه چنین چیزی ممکن است بدون اینکه اختیار مطلق باشد تقریبا به طور مستقیم امکان ندارد، به همان دلیل که آب آب را حل نمیکند. به عبارت دیگر، با سطح خاصی از آگاهی نمیتوان همان سطح را درک کرد. برای حل این مشکل میتوان جانوری فرضی را متصور شد که دارای یک سیستم عصبی پیچیده تر از ماست. این جانور احتمالا میتواند با آگاهی خود که یک یا چند مرحله بالاتر از آگاهی ماست، آگاهی ما را درک کند. لمس چنین چیزی برای ما ناممکن است، به همان دلیل که لمس آگاهی ما برای سگ ناممکن است، با این حال می توان آن را متصور شد.

پس جبر و اختیار، زاده های ناخواسته ی آگاهی بشر هستند و بحث درباره آنها به شکلی که مرسوم است، از دید من کاری بیهوده، هرچند جذاب است.