خلا

یک خلا تمام ذهنم را پر کرده. خلا نبودن چیزی که تا همین دیروز بود. یا حداقل میپنداشتم که بود. دلم میخواهد این خلا را با شگفتیها پر کنم، اما نمیبینم. انگار کور شده ام. دلم میخواهد بیشتر به خودم احترام بگذارم. اصلا دلم میخواهد با دخترهایی که نمیشناسم لاس بزنم. که چه؟ من هرگز واقعا این کار را نکرده ام، شاید بخاطر همین کمی عجیب به نظرم میاید، و کمی غیر اخلاقی. اما همه این ها به جهنم، چشمانم نمیبینند هم اکنون. دورترین چیزی که میبینم نمایشگر لپ تاپم است. شاید بد نباشد کمی از پرندگان طراحی کنم؟ بگذریم از این که وقتی کتابش را خریدم او هنوز بود. کمی دلم را میخراشد، اما من قویتر از این حرفها هستم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد