*خواندن این پست به بعضی افراد چندان توصیه نمیشود*
اه. لعنت. هرکار میکنم خوب باشم یه جا کارم خراب میشه. نه که نمیخام خوب باشم، نه. انگار دنیا سر لج داره (خب معلومه که داره) نمیخاد بذاره من اینی که هستم باشم. شایدم من سر لج دارم. چمیدونم.
به طرز معجزه آسایی کسیو پیدا میکنی که انگار برای هم ساخته شدین. عاشقش میشی اونم عاشقت میشه. تا حدی که حاضره باهات بخابه. همه چیش بهت میخوره (بگذریم از سلیقه موسیقی) و دلت میخاد هیچوخ ولش نکنی. اونم میگه احمقه اگه یه روز باهات بهم بزنه. اما همش حرف بود. وختش که رسید به راحتی به هم زد. البته منم اعتراضی نکردم، چی میتونستم بگم آخه. دیگه همه چی پریده بود (دقت کنید احساس بیزاری از خود بهم دس میده با نوشتن این چیزا). عذاب وجدان، هه. نه که دلم بخاد عذاب وجدان داشته باشه، اما اگه داشتم به تخمم. حرفی میزنما. انگار واقعن از پسش بر میام که بپذیرم چنین چیزی واقعن به تخممه. با روحیاتم سازگار نیس!
کوشیدم درکش کنم، اما راستش نمیتونم. چرا؟ چون تا حالا کسیو ول نکردم. همیشه دیگران بودن که ولم کردن. ازش توقع نداشتم، اما اونم همین کارو کرد. حالا راه دیگه ای نداش، درست؛ اما از سوی من بنگریم یه نفر ولم کرد.
نمیخام منتظر کسی بمونم که میدونم قرار نیس برگرده. نمیخامم با این و اون بپلکم که مثلن فراموشش کنم. یه خورده گیر کردم. نمیدونم قراره چی بشم. فکر اینجاشو نکرده بودم راستش. بهم خیلی اطمینان میداد آخه.
نمیدونم چیز خوبیه یا چیز بدیه که نمیتونم از کسایی که ولم میکنن بیزار باشم. حتا میتونم دوسشون داشته باشم. شاید ته دلم یکم امید دارم که برگردن. شایدم فک میکنم اینجوری نام بهتری از خودم به جا میذارم و شانسای بعدیم بیشتر میشن. شایدم صرفن دلم نمیاد، یا اینکه زیادی درک و همزاد پنداری و از این چرت و پرتا میکنم. یه بخشی از وجودم میخاد از خودش بیزار باشه... ولی به تخمم.