شگفت است. بلاگهای دیگران را میبینم و میبینم که چه احساسات بدی دارند بعضی اوقات. احساس نفرت، انزجار، تهوع، درد، خشم بیش از چیزی که من میشناسم... اینها را من نمیفهمم. هرگز تجربه شان نکرده ام. شاید به خاطر محیط نسبتا آرامی باشد که در آن بزرگ شده ام. و شاید بخشی از آن به دلیل این خصلتم باشد که وقتی یک سختی برایم پیش میاید نمی گویم سخت بود. به خودم افتخار میکنم و می گویم "چیزی نبود که". و این در ذهنم حک میشود و آماده میشوم برای سختی های بزرگتر، که به آنها هم پوزخند بزنم و تحقیرشان کنم. آنگاه من خودشیفته مانند همیشه به خودم میبالم. این کار را واقعا دوست دارم. پرم میکند از زندگی. احساس میکنم فروزندگی خورشید و گستردگی دریا را دارم.
بلندی موهایم به اندازه ای رسیده که فر بودنشان مشخص میشود. به خودم میبالم.