احساس میکنم از آنهایی هستم که در یک رابطه به آخرین چیزی که اهمیت میدهم احساس خودم است. و این اصلا خوب نیست! خیلی راحت زیر پاها له میشوم و نفسی برایم نمیماند. حتی وقتی له شدم باز هم برایم سخت است به احساسات خودم اهمیت دهم. بیزار نمیشوم. تا حالا که نشده ام. یاد هم نمیگیرم! احساس میکنم ممکن است این رویه ادامه یابد و باز هم له شوم. خرد شوم و نتوانم نفس بکشم. امیدوار بمانم که کسی نجاتم دهد و او نیز بیشتر مرا بشکند و خورد کند. هرچند چاره ای ندارد... اما باز هم من خرد میشوم.