گاهی آدما، هرچند ناخاسته، دس میذارن روی یه جاهایی از وجودت که نمیخای دست بذارن. نباید شگفتزده شی از اینکه اینا معمولن همون آدمایین که بیشتر از بقیه باهاشون احساس نزدیکی میکنی. خب، معلومه چرا دیگه. اینا همونایین که میشناسن اون جاهارو، هرچند ممکنه ندونن دلت نمیخاد روشون دس گذاشته شه. یه دسته دیگه از آدما هم ممکنه اینکارو بکنن، اونایی که اتفاقی به این جاها پی بردن. میشه از این آدما دور شد. اما از دوستای نزدیک نمیشه دور شد.
مثل اینه که یه جاییت زخمه، دوستت میاد باهات شوخی کنه، دستشو میذاره اونجا و فشار میده. بازم فشار میده. چیزی نمیگی چون دوستته و داره شوخی میکنه، اما این چیزی از دردش کم نمیکنه. هی هیچی نمیگی و هی دردو میکشی...
گاهی هم میگی "بسه، دردم اومد. دیگه بیشتر از این نمیتونم."
********************
یه جاهایی تو وجودت هستن که دست گذاشتن روشون تو رو یاد چیزای بد میندازه. چیزای تاریک. چیزای درد آور. همون چیزایی که همه رو میازاره، و تنها کاری که میتونی بکنی اینه که بهشون فکر نکنی. خودتو درگیر چیزای دیگه بکنی. چیزای خوب، که توهم نیستن، واقعن هستن. از این طرز فکر که چیزای خوب وجود ندارن متنفرم. از این دیدگاه که فکر کردن به چیزای خوب فقط و فقط فرار از فکر کردن به چیزای بده بیزارم. از این فکرا و اداها بیزارم... همونجور که از فکر کردن به عاشق همه بودن، همه چیزو خوب پنداشتن و کاملا اپتیمیست بودن بیزارم. حداقل شخصن، ترجیح میدم یه آدم باشم. خوبیها و بدیها رو ببینم و بشناسم و حس کنم...
دوست خوب هم داریم. دوست خوب وقتی احساس کنه ناخاسته آزارت داده تلاش میکنه که جبران کنه. و اینکارو میکنه. اگه نمیکرد دوست خوب که هیچ، اصلن دوستت نمیموند.