ترس

اصلن من در حال حاضر از همه ی آدما میترسم. احساس میکنم نمیشه بهشون نزدیک شد. انگار دارم برمیگردم به دوران کودکیم، دورانی که تا جایی که ممکن بود منزوی بودم و از آدما دوری میکردم. انگار همیشه یه چیزیو میدونستم، یا اینکه از یه چیزی میترسیدم. اون چیز، بنظرم، همون واهمه از اینه که دیگران به اسرار درونیم پی ببرن. همیشه، تلاش میکردم همه چیزمو، همه ی چیزایی رو که برام اونقد با ارزش بودن که نخام حرمتشون شکسته بشه، برای خودم نگه دارم و نذارم دست کسایی که نمیشناسنشون و فقط و فقط قصد تخریب دارن بیفته. انگار همیشه میدونستم که آدما بدون اینکه خودشون بدونن چرا میخان همه چیزای ظریف رو خورد کنن. برای همین منزوی بودم. ترجیح میدادم اصلن با آدما ارتباط خیلی نزدیک نداشته باشم. اینجوری هرگز دستشون به اون چیزای ظریف، اون چیزایی که فقط مال خودم بودن، اون چیزایی که زیر دست و پای جمعیت پر هیاهو لگدمال میشدن، نمیرسید.

با این همه، از یه اندازه ای که بزرگتر شدم، دیدم نمیتونم انزوای خودم رو حفظ کنم. همچنین با کسایی آشنا شدم که میتونستن دوستای من باشن، متفاوت از دوستایی که در طول دوران دبستان و راهنمایی داشتم. دوستایی که میتونستم حرفامو، هرچند ظریف، بهشون بگم. کسایی که میتونستم دردهایی رو که قبلن نداشتم و از اونجا کم کم حسشون میکردم رو باهاشون در میدون بذارم بدون اینکه بیشترش کنن، بدون اینکه بهم آسیب بزنن. شاید اصلن بخاطر همین دردها بود که دیگه نتونستم انزوام رو حفظ کنم. آره، بنظرم دلیلش همین بود، چون بازم ظریفترین چیزا رو برای خودم نگه میداشتم.

کارم به جایی رسید که از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم تا جایی که میشه این ترس رو کنار بذارم. به عبارتی، قضاوت دیگران رو به تخم چپم ارجاع بدم. هرچند نمیدونم این قضیه ربطی به موضوع داره یا نه... احتمالن ربط داره. الان اصلن برام مهم نیس ملت خیابون چه فکری درباره م میکنن وختی میدوم، بلند بلند میخندم، یا هر کار غیر نرمالی انجام میدم.


                                       ****************************

دوستایی دارم که باهاشون تا حدی احساس صمیمیت میکنم که ناراحتیام، چیزهای ظریفم، درد دلم، هر چیزی که میشه اسمشو گذاشت رو باهاشون در میون میذارم و بهشون میگم. هنوز با این باور که هیچکس مسئول آسیب پذیریها و دردهای من نیست و این دوستها به من لطف میکنن که بهم گوش میدن. چرا، پس چرا باید من بازم بترسم از آدما؟ وختی میتونم دردهامو با این آدمای خیلی خاص در میون بذارم و از دسترس بقیه دور نگهشون دارم، چرا باید از این بابت ترسی به دلم راه پیدا کنه؟

چون من نمیتونم از این دوستها توقع داشته باشم اونی باشن که من ازشون میخام باشن. هرگز نمیتونم درباره آدما که موجوداتی هستن دینامیک، یه تصور استاتیک داشته باشم. شاید واسه همین باشه که خیلی از دوستیها تاریخ مصرف دارن. میزان و شکل تغییرات این دوستها با هم تفاوت داره.

یه وقت دیدی دوستی که خییییلی باهاش صمیمی بودی یهو یه کاری کرد که فکرشم نمیکردی. نمیگم کاری که خودش به اینکه برای تو آزارنده س واقف بوده، صرفن کاری که تو رو به شدت آزرده. اونوقته که نه تنها از اون، نه تنها از همه دوستات، بلکه از همه ی آدما میترسی. درست مثل دوران کودکیت که انزوا پیشه میکردی. انگار همیشه میدونستی یه همچین اتفاقایی ممکنه بیفته. انگار همیشه میدونستی آدما کامل نیستن. انگار همیشه ازشون میترسیدی.


پ.ن 1: به عنوان یه خاننده دلیلی نداره که بتونی با این پست ارتباط بگیری. این درد منه و زیاد به تو مربوط نیس، منم برای تو ننوشتم. برای خودم نوشتم.


پ.ن 2: به عنوان کسی که احساس میکنه مخاطبشه دلیلی نداره احساس گناه کنی. تو مسئول دردها، زخمها و آسیب پذیریهای من نیستی. فقط ازت خاهش میکنم، اینبار دیگه قضاوتم نکن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد