شاید اصلن این چیزی نباشه که بخام بذارم اینجا.
شایدم اصلن وبلاگ برای همین چیزا باشه،
به هر حال...
من الان سردرگمم. سرم گیج میره. همه چی ازم دور و بهم نزدیک میشه. این که بفهمم کجای کار اشتباه کردم، یا اینکه آیا اصلن اشتباهی کردم، برام از امتحان ریاضی هم سختتره.
نمیتونم بفهمم الان باید چیکار کنم. اینکه چجوری بهت بفهمونم برام مهمی. میدونم که هستی، اما مثکه نمیتونم نشونش بدم. تو درست میگی. حرف زدن چیزیو ثابت نمیکنه. صبر کن... تو باعث میشی به خودم شک کنم، و اینجاس که همه چی بهم میریزه.
وختی نتونی حقیقت رو از توهم تشخیص بدی، همه چیزت بهم میریزه...
از اینکه وبلاگمو وسیله ای کنم برای اینکه ازت بخام باهام آشتی کنی (اگه این که الان هستی اسمش قهره-واقعن درست نمیدونم قهر بودن ینی چی)، از این کار بیزارم. هرچند الان سعی میکنم یجوری بهت بگم که میخام بیای اینو بخونی. میخام بیای اینو بخونی که یجوری غیر از اسمس صدامو شنیده باشی. صدایی که بوی خاهش و التماس نده، چون فک نکنم هیچکدوممون از این خوشمون بیاد.
*******************
میدونم این چن وخت گذشته برامون خیلی خوب نبوده. اما همه چی خوب میشه، حداقل از اینی که الان هست بهتر میشه. من الان فقط ازت میخام به صدام گوش بدی. شاید احمق باشم، ولی بد نیستم. میخام بدونی که نمیخام اذیتت کنم. فقط میخام یاد بگیرم، میخام بدونم چی اذیتت میکنه. چه کاری بده.
من بد نیستم.