همه چیز اینجا بیش از آنچه میپنداشتم آزارنده است. اینجا همه چیز مرا به یاد گذشته میاندازد. فکر می کردم گذشته به من کمک می کند که خود را بیابم، اما ظاهرا اینگونه نیست. ظاهرا تنها اتفاقی که می افند این است که من به روشنی یک چیز را درمی یابم: من به گذشته تعلق ندارم. گذشته آن چیزی است که باید از آن بگذرم. باید خودم را از آن بکنم. باید از آن رها شوم.
بیش از پیش مطمئن می شوم که آینده از آن من، یا من از آن آینده ام.
بیش از پیش ارزش آزادی ام را به دور از زادگاهم در می یابم. اینجا، همه چیز ساده تر است، اما آزادی محدودتر. بیش از پیش ارزش آزادی را میفهمم.
میخواهم سوار بادها شوم. پرواز کنم، به مقصدی که نمی دانم کجاست، اما به آنجا خواهم رفت، مانند یک پرنده ی مهاجر.
من همیشه روحیه ای مستقل داشته ام. نه که از خانواده گریزان باشم یا از آنها بدم بیاید، نه، صرفا این که هرگز نخواسته ام بیش از اندازه دور و برم باشند.
همیشه اجساس کرده ام که قرار نیست برای همیشه پیششان بمانم. من به خودم تعلق دارم، نه به آنها.
**************************
این بخش از پست برای توست. خیلی بی پرده و ساده، میخواهم بگویم دلم برایت تنگ شده. با اینکه نمی دانم این را میخوانی یا نه، و اینکه اگر بخوانی چه اتفاقی ممکن است بیافتد، چه حسی ممکن است بهت دست دهد... اصلا اینها مهم نیست. یک جوری باید این را بگویم. اهمیتی هم ندارد که آیا اصلا کسی این پست را می خواند یا نه، انگار به این کار نیاز دارم. همیشه به خودت میگویم، اما الان نمی شود.
هزاران فکر و حدس و گمان دور سرم را فرا می گیرد، هرچند فقط چندتای آنها واضح هستند: اینکه آیا تو هم همین حس را داری یا نه، اینکه آیا پستهای مرا میخوانی یا نه، و... بقیه اش محو است.
پ.ن: راستی... ترجیح می دادم دو ساعت و چهل دقیقه دیگر که تولدم است، پیش تو می بودم، نه اینجا در اتاقم.