ام...

نمیدونم چجوری اینو بگم. هروقت میام بنویسمش وبلاگ دم دستم نیس.

کلن چنین چیزی رو میخام بهت بگم: خیلی دلم برات تنگ شده. بیشتر از اونی که فکرشو بکنی. بیشتر از هر وقت دیگه ای. همش به این فک میکنم که بیام یاهو مسنجر و ببینم مسج دادی. هر چیزی.

یه جفت کفش خریدم که مطمئنم ببینیشون خوشت میاد ازشون. یه "بولیز" هم خریدم که فک نکنم بدت بیاد... در کل برام خیلی مهمه که چیزی که میپوشم رو دوس داشته باشی. اینو خیلی وقت نیس که فهمیدم.

این روزا همش به این فک میکنم که تو این مدت گذشته چقد همه چیز خاکستری و دودزده بوده بینمون. دلیل اصلیشو هردومون میدونیم. شاید اگه یکم فرصت داشتیم که فقط همدیگرو بغل کنیم اینجوری نبود.

با اینهمه، میتونم ببینم که تو احتمالن واقعن خسته شدی از این وضع. از این وضع دودزده‌ی لعنتی. از این وضعی که از هم برنجیم همش، و من که نمیدونم چیکار باید کرد هی معذرت خاهی کنم و قول بدم که درست شه، اما این چرخه‌ی لعنتی بازم تکرار شه چون اشکال کار جای دیگه‌س.

شاید همین الان در حال فک کردن به این باشی که اینبار جدن تمومش کنی. شاید داری به نبودن من عادت میکنی. ولی من دوست دارم. دوست دارم و اینو میدونی، و میدونی که نمیخام تموم شه. میدونی که به بهتر شدن امید دارم، بلخره یه جا یه راهی برای درست کردنش باید باشه. مسلمن آسون نیس، اما حداقل بنظر من ارزششو داره.

این روزا همش خاطراتمون میاد جلوی چشام.

یه چیزی بگو.

لطفن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد