امشب، تقریبن یک سال گذشته م داره میاد جلوی چشام. بیشترش از اونجایی که رفتم دانشگاه. یادمه جلسه اولو. ساختار و تنوع گیاهی داشتیم. با زمانی. یادم نمیاد چی میگفت، اما حسیو که اونموقع داشتم یادمه. حس ورود به یه دنیای جدید. نه تنها دانشجو بودم، دانشگاهم تهران بود. شهری که زمین تا آسمون با اونجایی ک توش بزرگ شدم فرق داره. میدونستم که نمیدونم قراره چه خبر باشه.
نمیدونم چرا همیشه وختی حس گذشته برای آدم زنده میشه، آدم حس میکنه اون زمان خوشایندتر بوده، یا بهتر بگم؛ چرا حس اونموقع بنظر خوشایندتر از حس الان میاد.
همه چیز بنظرم پیچیده تر شده. همه چیز.
همه ی گندی ک به عنوان یه دانشجو زدم میاد جلوی چشام. از ریاضی 1 که افتادم، تا اکولوژی که 15 شدم، تا ترجمه ای که شنبه باید تحویل بدمو تموم نشده. حتا مطمئن نیستم که تموم شه. کلن امسال ریدم.
دلم برای بارون، و برای روزایی ک نگران گشت ارشاد و دوستانشون نبودیم تنگ شده. هوا ابن روزا آدمو خفه میکنه. دلم برای اون شب رویایی تو پارک ملت تنگ شده.
دلم میخاد به همه چی لعنت بفرستم. اصلن حس خوشایندی نیست.
"دوستام" هم دیگه اون جایگاهو برام ندارن. هیچکدومشون. از بعضیا متنفر شدم، از بعضیا دیگه همچی خوشم نمیاد.
"مریض".
رومینا، دلم میخاد تو بمونی. با بقیه چیزا و کسا فرق داری. و این که امروز گفتی حس میکنی نمیتونی خیلی روم حساب کنی نابودم کرد. یه لحظه بابامو فهمیدم. حالا هم هرچند نمیدونم چجوری میتونم بهت نشون بدم که میشه روم حساب کرد، به هر حال هر کاری بتونم میکنم. چون اینبار بحث تویی. اینکه بتونی روم حساب کنی یا نه.