اهمیت

البته من فکر نمی کنم که "اهمیت داشتن" چیزی باشد دارای وجود خارجی. و در هر صورت من هرگز ندانستم که عبارت "وجود خارجی" از کجا میاید و دقیقا به چه معناست، اما حدس میزنم به معنای وجود داشتن در خارج از فضای ذهنی انسانها باشد. بگذریم از اینکه از این گذر تقریبا هیچ چیز وجود خارجی نخواهد داشت و بگذارید بدیهیات را فعلا بپذیریم، چون پرداختن به بدیهیات اصلا چیزی نیست که هم اکنون ذهنم را مشغول کرده. اما در هر حال، در این لحظه احساس بی اهمیت بودن می کنم.

دلم میخواهد پیش از ادامه دادن به نوشتنم این را بگویم که ظاهرا بیشتر اوقات هنگامی به فکر نوشتن میفتم که دچار احساس خلا یا چیزی شبیه به آن می شوم. انگار که این خلا مثل یک بادکنک درون مغز و گلویم از تو باد می کند و آنها را میفشارد، و من سعی میکنم خلأی را که سرم را به درد میاورد و میکوشد خفه ام کند را یکجوری بیرون بیندازم.

بنظرم اهمیت داشتن بیشتر یک احساس است تا یک چیز در جهان خارج. اما چه جور احساسی؟ شاید احساس این که جهان نسبت به من بیتفاوت است. همین که بتوانم بفهمم اهمیت یعنی چه چیز دشواریست. اما فکر نکنم هدف اولم از این نوشته این باشد. هدف اولم از این نوشته فریاد کشیدن یک کمک خواهی است. درست مثل تشنه های توجهی که فیسبوکشان پر میشود از چرندیاتی که همه ی ما دیده ایم.

ترجیح میدهم نخست کمی به فکر بیفتم و به مفهوم اهمیت داشتن بیندیشم.

اهمیت داشتن، به نظر من، شاید یعنی این که حداقل بخشی از جهان به انسان بیتفاوت نباشد. شاید اصلا این که تا همین چند دقیقه پیش فکر میکردم وجود خارجی ندارد بخاطر احساس شدید اهمیت نداشتن بوده باشد. راستش، الان اصلا یادم نمی آید منظورم چه بوده. اما در هر صورت این چیزی است که من فکر می کنم معنای اهمیت داشتن باشد: عدم بیتفاوتی نسبی بخشی از جهان نسبت به فرد. مثلا دوست داشتن. وقتی کسی را دوست داری به او اهمیت می دهی، و به عنوان بخشی از جهان نسبت به او کمتر بیتفاوت هستی.

دارم به بدیهیات میپردازم.

احتمالا من اصلا نویسنده ی خوبی نیستم و نخواهم بود، و با صراحت میگویم که شاید این جمله را هم مثل بسیاری جمله های دیگر به قصد خاصی نوشته باشم، به قصد اینکه صدای دوست دارنده ای بیاید و بگوید که اینطور نیست. و من خوب مینویسم. و نسبت به من بیتفاوت نیست و همه ی این احساسات منفی شدید من ناشی از عقده های نامعلومیست که در زمان نامعلومی درون من شکل گرفته و به من اجازه نمی دهد که عمیقا باور کنم که می توانم دوست داشته شوم، و با کوچکترین عدم توجهی به این روز می افتم. من ناقص تر از چیزی که به نظر میاید هستم و بارها این را گفته ام و خواهم گفت. من پر از خلأهایی هستم که پر نمیشوند. و به طرز مارپیچگونه ای احساس گناه و شرمندگی میکنم از این که هر از چندگاهی التماس محبت میکنم. هر چه نباشد، تقصیری در میان نیست. و من نمیخواهم کسی را محکوم کنم، بویژه کسی را که دوستش دارم. و از این میترسم که از این چرندیات من باز هم عصبانی شوی، بخاطر همین مثل همیشه نخواهم گفت که چیزی نوشته ام. اصلا اگر قرار بر اینجا نوشتن نبود همه ی اینها را مستقیما به خودت میگفتم.

میدانم. تو مسئول بدبختیها و احساسات احمقانه ی من نیستی. ولی لااقل میتوانی نسبت به من بیتفاوت نباشی.

یا باشی.


پ.ن: تصمیم گرفتم بهت بگم. اگه نگم و تو مثلن چند روز دیگه اینو ببینی از احمقانه بودنش خجالتزده میشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد