زیادی چرت و پرت میگم. گاهی میزنه به سرم، خب همه اینجوری میشن. منم مث بقیه یه هومو اینسیپینس هستم، تافته جدا بافته که نیستم خب.
درسته که یه حس اطمینان میگرفتم، اما مشکل از من بود که میگرفتم. اون نمیخاست واقعن چنین حسی بهم بده. همیشه میگفت "تلاشمو میکنم" یا "میترسم" یا "من به خودم اطمینان ندارم". من کودن از این چیزا میگذشتم. یا نه، بدتر از اون؛ به یه دید مثبت بهشون نگاه میکردم.
بگذریم از این حرفا. یه فرضیه ای افتاده تو ذهنم که چون یه هومو اینسیپینس هستم، با اینکه واقعن شواهد چندانی پشتش نیست ذهنمو مشغول کرده. میگه: عشق بی قید و شرط با خوبی کردن پدیدار نمیشه. انگار باید یه پس زمینه ای داشته باشه، یا یه بدی، یه بیزاری، یه عقده، خلاصه یه حس ابلهانه ی هومو اینسیپینسی پشتش باشه. چه مغز مزخرفی. البته اینا همش الان در حد فرضیه س. حداقل در سطح دانش من.
این حرفهای غم انگیز را کنار باید گذاشت. با غم و غصه بیش از اندازه شایستگی تکاملی خود را پایین میاورم. برای تخلیه شدن خوب است، اما فکر غالبم نمیشود. نباید بشود.
*خواندن این پست به بعضی افراد چندان توصیه نمیشود*
اه. لعنت. هرکار میکنم خوب باشم یه جا کارم خراب میشه. نه که نمیخام خوب باشم، نه. انگار دنیا سر لج داره (خب معلومه که داره) نمیخاد بذاره من اینی که هستم باشم. شایدم من سر لج دارم. چمیدونم.
به طرز معجزه آسایی کسیو پیدا میکنی که انگار برای هم ساخته شدین. عاشقش میشی اونم عاشقت میشه. تا حدی که حاضره باهات بخابه. همه چیش بهت میخوره (بگذریم از سلیقه موسیقی) و دلت میخاد هیچوخ ولش نکنی. اونم میگه احمقه اگه یه روز باهات بهم بزنه. اما همش حرف بود. وختش که رسید به راحتی به هم زد. البته منم اعتراضی نکردم، چی میتونستم بگم آخه. دیگه همه چی پریده بود (دقت کنید احساس بیزاری از خود بهم دس میده با نوشتن این چیزا). عذاب وجدان، هه. نه که دلم بخاد عذاب وجدان داشته باشه، اما اگه داشتم به تخمم. حرفی میزنما. انگار واقعن از پسش بر میام که بپذیرم چنین چیزی واقعن به تخممه. با روحیاتم سازگار نیس!
کوشیدم درکش کنم، اما راستش نمیتونم. چرا؟ چون تا حالا کسیو ول نکردم. همیشه دیگران بودن که ولم کردن. ازش توقع نداشتم، اما اونم همین کارو کرد. حالا راه دیگه ای نداش، درست؛ اما از سوی من بنگریم یه نفر ولم کرد.
نمیخام منتظر کسی بمونم که میدونم قرار نیس برگرده. نمیخامم با این و اون بپلکم که مثلن فراموشش کنم. یه خورده گیر کردم. نمیدونم قراره چی بشم. فکر اینجاشو نکرده بودم راستش. بهم خیلی اطمینان میداد آخه.
نمیدونم چیز خوبیه یا چیز بدیه که نمیتونم از کسایی که ولم میکنن بیزار باشم. حتا میتونم دوسشون داشته باشم. شاید ته دلم یکم امید دارم که برگردن. شایدم فک میکنم اینجوری نام بهتری از خودم به جا میذارم و شانسای بعدیم بیشتر میشن. شایدم صرفن دلم نمیاد، یا اینکه زیادی درک و همزاد پنداری و از این چرت و پرتا میکنم. یه بخشی از وجودم میخاد از خودش بیزار باشه... ولی به تخمم.
احساس غریبی دارم. انگار که دلم میخواهد این پوست کهنه ام را بیندازم و آرشامی نو شوم. احساس میکنم میخواهم عوض شوم. بیش از پیش بزیم. اگر هرکسی به گذشته اش وفادار میماند اکنون ما اینجا نبودیم. شاید اصلا نبودیم. اگر هم بودیم احتمالا همچنان در چمنزارهای آفریقا پرسه میزدیم، مردان شکار میکردند و زنان بچه ها را بزرگ میکردند. بیشترمان هم میمردند، تا جایی که امید به زندگیمان از چهل سال فراتر نمیرفت.
به جهنم که احتمالا رتبه کشوری کنکورم 3000-4000 میشود. به جهنم. حالا این هفته را هم کمی میخوانم. که چه؟ از همان اولش هیچ علاقه ای به این مسخره بازیها نداشتم. همه اش به جهنم. در شهر ما به رتبه منطقه نگاه میکنند که اگر 1500-2000 شود واقعا بد نیست. اگر موضوع نگاه کردن باشد البته.
از صبح فرندزلیست یاهو مسنجرم را به دنبال آیدی یک شخص ویژه بالا و پایین میروم. تک تک آنلاین ها را چک میکنم، اما همه همانهایی هستند که همیشه هستند. حتی در آفلاین ها نیز شخص ویژه ای نمی یابم. چون دیگر چنین کسی وجود ندارد اصلا.
واقعا ممکن است. واقعا ممکن است روزی بیاید که پی ببریم ما از همان نخست برای هم بوده ایم و هرگز نمی بایست جدا میشدیم. روزی که به گذشته شیرینمان نه به چشم روزهایی که گذشت و دیگر نمی آید، بلکه به چشم خاطره هایی دوردست بنگریم. اما همه این ها به جهنم، امروز آن روز نیست، و من نمی دانم اگر آن روز میاید کی میاید. امروز روز زندگی تازه است. هرچند نمیخواستم اینگونه شود، آنچه میخواهیم همیشه نمیشود. اگر نشد و نتوانستیم بهتر است آنچه شد را بخواهیم. بد که نیست، خوب است؛ هرچند بهتر نیست.
به هر حال، آینده پیش روست. آینده روشن. و از آن من است اگر بخواهم.
و میخواهم.
پ.ن: چیزی که واقعا میخواستم بگویم این بود: این احتمال ضعیف آینده به من به عنوان مقطعی از زمان و مکان ربطی ندارد!!
شت، معتاد این بلاگ شده ام... آیا این نشانه ی یک تغییر است یا یک فشار مقطعی؟ انسان بی خرد باز هم نمیداند.
یک خلا تمام ذهنم را پر کرده. خلا نبودن چیزی که تا همین دیروز بود. یا حداقل میپنداشتم که بود. دلم میخواهد این خلا را با شگفتیها پر کنم، اما نمیبینم. انگار کور شده ام. دلم میخواهد بیشتر به خودم احترام بگذارم. اصلا دلم میخواهد با دخترهایی که نمیشناسم لاس بزنم. که چه؟ من هرگز واقعا این کار را نکرده ام، شاید بخاطر همین کمی عجیب به نظرم میاید، و کمی غیر اخلاقی. اما همه این ها به جهنم، چشمانم نمیبینند هم اکنون. دورترین چیزی که میبینم نمایشگر لپ تاپم است. شاید بد نباشد کمی از پرندگان طراحی کنم؟ بگذریم از این که وقتی کتابش را خریدم او هنوز بود. کمی دلم را میخراشد، اما من قویتر از این حرفها هستم.
احساس کشی را دارم که رها شده. همین.
پریروز نتایج مرحله دوم المپیادهای علمی هم آمد. هیچکس، تاکید میکنم-هیچکس-از مدرسه ما و کلا از شهر ما هیچ المپیادی قبول نشده بود. حتی زیست شناسی با اینهمه سرمایه گذاری. بیچاره نقوی. چقدر امید داشت به این بچه ها. چقدر پول خرجشان کرد.
گوشه ای از دلم برای این بچه ها ناراحتم. حتی محمد باقری که باهوش بود نیز قبول نشد. از من بعید است این را بگویم، اما حقش بود. من بر خلاف ظاهرم به خود مغرور نمیشوم، اما او به خود مغرور شده بود. وقتی به او گفتم "من یه دید تکاملی دارم که تو هنوز نداری" پاسخش این بود (با مقداری تندی و آغشته به غرور): "من یه دید تکاملی دارم که تو نداری!" هیچ نگفتم.
باز هم بیرحمانه است و از من بعید، اما بهتر که هیچکس قبول نشد. حالا این توهم زاییده شده در مدرسه ما که هرکس بخواند قبول که میشود هیچ، طلا هم که میگیرد هیچ، احتمالا نقره جهانی هم میگیرد؛ به همان پوچی زاییده شدنش میمیرد. پوچ است این مردن تا حدی، چون اینها هیچکدام به آن درستی نخوانده بودند. چه میگویم؟؟ من از آنها نیز بدتر خوانده بودم. سر کلاس هم کمتر رفته بودم. کمتر هم روی من حساب میکردند. روی اینها سرمایه گذاری شده بود. بهتر. حالا شاید بفهمند من هرکسی نبودم و نیستم. از رویی برای بیزنسم هم بهتر میشود. به قول مامانم: قیمتم بالاتر میرود.