روز به یاد ماندنی

از آن روزهای زندگیست که تا مدتها از یاد نخواهد رفت. شاید اصلا هرگز نرود. کسی چه میداند.

همان بار اول که با او چت کردم به او گفتم بهم زدن کار خوبیست وقتی که باید انجام شود. و دیشب انجام شد و هردو ما شاد بودیم. نه دنیا به آخر رسیده که به برخی آرزوهای مشترکمان نرسیدیم، نه من مردم و نه او مرده. هردو شادیم. درست است، او کسی بود که عشقش پرید و من پذیرفتم، کمی هم آزارنده است، اما حل میشود. در گذر زمان محو میشود.

از دور بنظر آسان نمیاید که کسی حداقل به خوبی او بیابم. اصلا هرگز نمیپنداشتم که او را نیز بیابم. شاید واقعا چیزی در این میان است که آدمهایی چون ما را به هم نزدیک میکند. احتمالا هست. من دوستانی دارم که واقعا استثنایی و ویژه هستند، و واقعا یافتن چنین کسانی به نظر بعید می آمد. جهان من گسترده است، و من همچنان در آن میتازم، و مرکز این جهان خودم هستم، بار دیگر خودم.

هومو اینسیپینس شیفته شگفتیهاست. همیشه بوده است، اما امروز بیشتر است. منظورم خود روز نیست، منظورم امروز است.

شگفتیها به جهنم، میخواهم بگویم که چقدر خاطراتم با فائزه را دوست دارم. باز هم شگفتی! حتی اندکی هم از او بیزار نیستم. دوستش دارم. عاشقش نیستم دیگر، اما دوستش دارم. یادگاریهایش را دوست دارم و همیشه به نیکی از او یاد خواهم کرد. با او توانستم باور کنم که رویاها همیشه قرار نیست بمیرند. اگر برخی مردند دلیل داشت. او یک دختر هژده ساله بود. فقط هژده سال. و من این را میدانستم، مرا میازرد و از کنارش میگذشتم. چه حس جالبی. اکنون که نگرانش نیستم خود را نشان میدهد و اندکی مرا میترساند؛ فقط چون کوتاه دیده بودمش، وگرنه چیزی بر علیه من ندارد و چیزی بر علیه اش ندارم.