به قدری از زمانی که این وبلاگ رو ساختم دور شدم که دیگه حتا با اسمش احساس نزدیکی نمیکنم. احساس میکنم دور شدم. از همه چیز. کلا. حتا احساس میکنم دیگه بلد نیستم فارسی هم بنویسم (اگه هیچوقت بلد بودم).
من آدم بدی نیستم! باور کن!
فقط گاهی ضعیفم. همین.
همین؟! کم چیزی نیستا!!
چیکار کنم دیگه؟
گه نخور. چیکار کنم دیگه بدترین حرف ممکنه.
نمیدونم میدونم چیم یا نه.
اینقدر ضعیف؟!
شاید.
نه. کافیه.
چی کافیه؟
اینقدر گیر نده. و ضعیف نباش.
این یکی صدای خودم نیست... هست؟
نه فقط.
اسموک رینگز!
How long can one be a burden on a friend's shoulder?
Not too long.
I suppose the core of the reality of all the problems came to my mind at a rather high cost. It breaks my heart to see you upset, especially when the cause has been me. I can't see though, why it has been so hard for me to find out that no friend, no matter how close, could carry a burden on their shoulders for too long.
You always gave me hints. I was too stupid not to be able to see.
I only hope it isn't too late.
میگوید خوب مینویسی. چه میدانم.
هرگز فراموش نمیکنم که دو سال و اندی پیش برای تحت تاثیر قرار دادنش دوباره شروع به نوشتن این جور چیزها کردم. همه چیز آن روزها متفاوت بود. هیچ کداممان فکر نمیکردیم ممکن است جوری شود که امشب من در حال نوشتن این باشم، پس از یک روز کامل بحث و جدل بینمان. او قرار بود برود، خیلی زود، و حتا ممکن بود هرگز نبینمش. با این همه، دیدمش، و باز هم دیدمش، و باز هم دیدمش. یک سال و چند ماه، به جز وقفههایی که میافتاد بینش، تقریبا هرروز همدیگر را میدیدیم.
ولی او رفت، و من نمیدانستم باید از رفتنش شاد باشم یا غمزده. کمی بعد دریافتم که این دو حالت واقعا چندان هم متناقض یکدیگر نیستند. از آن روز، یا بهتر است بگویم آن شب، دائما هم از رفتنش شاد بودم و هم غمزده.
منتها کمی دیر رفت. همه چیز به خاطر این فاصله زمانی عوض شد.
همیشه در هر دوی ما ترس از وابستگی وجود داشت. وابستگی به کسی که شاید هرگز نمیدیدش. من به روی خودم نمیآوردم البته. هرچند او باهوشتر از این حرفهاست. همیشه به راحتی میفهمید که چیزیم هست یا نه، با نگاه به لبهای افتادهام، ابروهای اخم کردهام، یا فقط لحن حرف زدنم. حتما همیشه همه چیز را دربارهی ترس من میدانسته. حتما همیشه میدانسته که تنها کسی نیست که از با کس دیگری بودن میهراسد.
اما همین فاصلهی زمانی بود که ترسم را فروریزاند. به خصوص آن اواخر. به نظر ترس او نیز ریخته بود. خودش میداند، من خاطرات و حرفها و نگاههای خوبش را هرگز از یاد نمیبرم.
هرگز حرفهایش دربارهی "ما" شدنمان و جدایی ناپذیریمان حتا با وجود هزاران کیلومتر فاصله و گذر سالها را در خیابان مرزداران از یاد نمیبرم. هنوز نمیتوانم باور کنم که همین چندی پیش گفت به نظرش آن حرفها احمقانه بوده است.
هنوز نمیتوانم باور کنم حرفهای چندین روز گذشتهاش را. هنوز نمیتوانم باور کنم چیزی که با تعریف کردن یک خواب آغاز شد با تعریف کردن یک خواب دیگر ممکن است تمام شود. قبل از آن خواب که برایش دو سال و اندی پیش تعریف کردم مصمم شده بودم که او را فراتر از یک دوست ندانم. و امروز، صبح همین امروز، با تعریف کردن یک خواب دیگر، خوابی که پس از صدها بار دیدن چهرهاش در آن چهرهاش را به وضوح میدیدم و نوازش میکردم و میبوسیدم، فهمیدم که دیگر بعضی چیزها مانند گذشته نیست.
انگار همه چیز باید فرق کند و به پیش از تعریف خواب نخستین بازگردد. گویی همهی اینها خوابی بیش نبوده.
*****
این چیزها همه چرند و بیخود است. سرمان شلوغ است و کار و زندگی داریم.
There seems to be absolutely no way through which I may be able to rid myself of this huge burden, given onto me by whatever cruel force that dwells in this world.
I don't even know myself if my annoying behaviour, which at least seems as if I try to show myself off is actually what it seems to be, or what I think it is. I have always thought, and there is still a part of me that thinks, that all this is because I feel I should share what I know with everyone. But somehow, it makes almost every person feel I am only trying to show myself off. I truly feel that I have honest intentions. I always smile as I try to share the little I know, through every way. I try to detail them, because I DON'T want anyone to think I am actually trying to make them feel that I want to show them that I know something that they don't. It always works out quite the opposite. They, sadly including the one I have always hoped she would understand me, almost always think I think them stupid. An honest confession is, I do think most of them stupid. Most, but not all. I even try to make it obvious who I think stupid and who I don't, but it simply does not work.
There is an alternative hypothesis. Maybe, unknowingly, I really do want to show off. But, still, I feel sad and ashamed of myself when I consider that. I wish you would understand how bad I feel when I consider that I might be such an evil and unbearable person, and how I see it as a burden. However, I cannot expect that from you when it hurts you. I can't expect you to be understanding of me when I have hurt you.
Thanks sincerely for telling me all that you should have told me. You just showed me clearly why I feel I don't deserve being loved: because I really don't.
در این پست به هیچوجه قصد ندارم قضاوتی فردگرایانه از تک تک آدمهای دانشگاه ارائه دهم. در واقع میخواهم به طرزی کوردلانه، و با طنزی بیخود و کم معنی که شاید بتوان آن را به عنوان مسخرگی مبتذل من بیان کرد، و من به هیچوجه به چنین افکاری از سوی خوانندگان احتمالی که توقعشان را هم دارم اعتراض نخواهم کرد. در واقع می توانم تا حد زیادی بگویم که درکشان خواهم کرد، وگرنه از قبل اینها را نمی گفتم. اصلا نمی توانستم بگویم.
پردیس هنرهای زیبا: گله ای آدم. به گمانم بخشی از آنها به علت ضعف جدی در نیمکره چپ مغزشان از اینجا سر در آورده باشند، چرا که خیلی از آنها مثلا در ریاضی از دو دوتا چهارتا فراتر نمیروند و (طبق تجربه شخصی) واقعا فرق بین روده و معده را تشخیص نمیدهند (این نکته درباره برخی فنی ها هم صادق است). همیشه فکر میکنند که هنر نزد هنریان است و بس و خب طبعا گه اضافی میخورند. بر اساس همین فکر به بقیه به چشم آدمهای عقب افتاده از هنر نگاه میکنند و به طرز باورنکردنی خود را بالاتر از دیگران می بینند. شاید لازم به گفتن نباشد که حداقل از دید استریوتیپیک من، که این پست را مینویسم و واکنش معمولم نسبت به حماقت مبتذل این آدمها جمله ی "هنریه دیگه."ست، این آدمها ناخوداگاه تلاش میکنند با حرکات "آوان-گارد"، از جمله تیپ، مو و ریش، حمل کردن سازشان با خود حتا در جاهایی که بی اندازه بیربط است، زورکی گوش کردن به موسیقی راک و امثاله (و نفهمیدنش)، گذاشتن عکسهای سیاه و سفید از توالت خانه شان و اشاره کردن به نوستالژی توالت ایرانی، و... هم خودشان را متفاوت نشان دهند و هم کمبود هنر و خلاقیت و سواد در خود را جبران کنند. البته ناگفته نماند که این کارها بی تاثیر هم نیست، بخصوص که عامل جذب بسیاری آدمهاست که گول این چرندیات را میخورند یا صرفا با در و داف هنری یا پسرهای گیتار به دست مو و ریش بلند حال می کنند.
پردیس ادبیات و علوم انسانی: احساس من نسبت به این آدمها این است که دانشگاه تهرانیهای نسبتا کلاسیکی هستند. شاید از این جهت چنین حسی دارم که تقریبا هیچ جلوه ی بخصوصی ندارند جز اینکه آدمهای کتاب به دست و "دانشجو"یی هستند. واقعا نمیدانم چه چیزی باعث به وجود آمدن این دیدگاه در من شده است.
غیر از اینها این که نسبت دانشجویان خارجی در بین آنها از بقیه پردیسها بیشتر است، و دلیل روشن این امر هم اینست که تنها دلیل عمده برای یک خارجی برای تحصیل در ایران چیزی جز خواندن ادبیات فارسی نمیتواند باشد. در این بین آدمهای عرب، چینی، کره ای، آفریقایی و اروپایی دیده می شود.
چیز بیشتری برای گفتن درباره ی آدمهای این پردیس ندارم.
پردیس علوم: خفنترینهای کل دانشگاه. اصل قضیه. سرور همه. شیره علووووووم...
نه نه. قرار بود بیطرفانه این مطلب را بنویسم.
اکثریت این آدمها کسانی هستند که در اصل دلشان میخواسته بروند و یک رشته ی مهندسی، یا علوم پزشکی بخوانند، اما در کنکور چندان موفق نبوده اند و از طرف دیگر نمیخواسته اند از شهرشان دور شوند. بنابراین بیشتر آنها دختر هستند و این موضوع، با توجه به اینکه پردیس علوم روبروی پردیس فنی قرار دارد تعادل جنستی نسبتا خوبی را در این عرض جغرافیایی در دانشگاه ایجاد می کند. در هر حال، جوی که در پردیس علوم حاکم است جو این است که "خب حالا که اومدم علوم، درسته که آینده ی درست و حسابی ندارم، اما اینم باحاله بذار ازش لذت ببرم". کلا کسی علوم پایه را جدی نمیگیرد، حتا گاهی خود دانشجوهای علوم و بعضا استادها، و بی هدفی در این آدمها موج می زند.
دانشگاه علوم پزشکی: آدمهایی که خودشان را یک سر و گردن بالاتر از بقیه می دانند. این موضوع می تواند حاصل ترکیبی از این چند عامل باشد:
۱. از نظر عرض جغرافیایی، و در نتیجه ی شیب طبیعی شهر تهران ارتفاع، واقعا بالاتر از بقیه ها هستند. البته لازم به تاکید نیست که "بالاتر بودن در زمینه ی عرض جغرافیایی واقعا مفهوم درستی ندارد.
۲. این آدمها اکثرا رتبه های خوب کنکور تجربی یا طلاهای المپیادهای زیست و گاهی شیمی هستند، و خود را عموما باهشوتر از دیگران می دانند.
۳. این آدمها در آینده دکتر، دندانپزشک، یا کاندوم فروش می شوند، و همه ی این شغل ها با خود موقعیتهای اجتماعی و مالی خوب به همراه دارند.
البته شاید موضوع برای بعضی از آنها این باشد که فقط و فقط به این خاطر خود را به اینجا کشانده اند چون که چیزی درونشان آنها را صرفا به سمت برتر بودن، یا بهتر بگویم، "احساس" برتر بودن سوق می دهد، نوعی تشنگی سیرابی ناپذیر. اینها همانهایی هستند که در آینده مبالغ هنگفت و بی پایه را برای کارهایشان دریافت می کنند و از پزشکی چیزی باقی نمی گذارند جز یک تجارت.
پردیس فنی: اگر دانشگاه شریف وجود نداشت، بعضی آدمهای این پردیس تبدیل می شدند به معادل پزشکیها بین کسانی که رشته شان در دبیرستان ریاضی-فیزیک بوده است. منظورم آنهاییست که برق یا مکانیک می خوانند. کسی که مهندسی معدن یا صنایع می خواند دلش به این خوش است که در دانشگاه تهران درس می خواند و شباهت چندانی به خرخوانهای دو رشته مذکور ندارد. این پردیس البته دو تکه است و بخش عمده آن در امیر آباد قرار دارد. در انقلاب، "جلوی فنی" معروف است و عبارت است از منطقه کوچکی شامل پله های در اصلی پردیس و جلوی آنها، که اکثریت مذکر فنی آنجا نشسته و سیگار دود می کنند و به دخترهای انگشت شمار پردیس میندیشند و طبعا میدانند که هیچکدام شانس زیادی نخواهند داشت. به علوم هم نمی توانند فکر کنند، چرا که اگر دخترهای پردیس علوم را کنار هم بگذاریم و از دور به آنها بنگریم بیشتر چیزی که خواهیم دید یک توده ی سیاه خواهد بود. در کل، نمی دانم ساکنان "نرکده ی صغری" (نرکده ی کبری همان دانشگاه شریف است.) با این معضل چگونه برخورد می کنند.
البته یک شباهت دیگر هم با علوم پزشکی ها دارند: مانند علوم پزشکی ها که علاقه ی خاصی به "دکتر" صدا کردن همدیگر دارند، فنی ها نیز دوست دارند یکدیگر را مهندس صدا کنند. نمی دانم چرا مثلا هنری ها همدیگر را موزیسین یا نقاش، ادبیاتی ها همدیگر را نویسنده، علومی ها همدیگر را دانشمند، حقوقی ها و علوم سیاسی ها همدیگر را قاضی، دادستان یا دیپلمات و... صدا نمیکنند.
دانشکده حقوق و علوم سیاسی: اینها معادل پزشکی ها در بین دانش آموزان سابق رشته علوم انسانی دبیرستان هستند. آدمهایی که رتبه های خوب کنکور انسانی بوده اند و... از تفریحاتشان گذراندن وقت در لاو گاردن است. چیز زیادی درباره شان نمی دانم.
راهروی کتابداری: بجز یک راهرو که ظاهرا هیچوقت کسی آنجا نیست چیز دیگری درباره شان نمی دانم.
تا اینجا پردیس ها و دانشکده های واقع در مربع انقلاب-قدس-پورسینا-۱۶ آذر مورد بحث بودند. اما در واقع دانشگاه تهران دانشکده های دیگری هم دارد که عموما در امیر آباد هستند:
دانشکده اقتصاد: در ظاهر امر بیشتر به یک پارک می خورد تا یک دانشکده، پارکی که در میان آن دبیرستانی بنا شده است. آدمهای این دانشکده اکثرا آدمهای شاد و پرت از مرحله ای هستند که آخرین چیزی که به آن فکر میکنند اقتصاد است. این که چرا به این دانشکده آمده اند چند دلیل می تواند داشته باشد:
۱. پدرشان بازاری است و میخواهند اقتصاد بخوانند تا بتوانند در آینده "علمی" بیزنس کنند.
۲. بجز مدیریت در دانشگاه تهران رشته ی نسبتا بازار کار دار دیگری قبول نمی شده اند.
۳. نمی دانند چرا.
دانشکده علوم اجتماعی: خودشان را از همه مهمتر میدانند. در کنار هنریها، از آن دانشکده هایی هستند که دخترهایشان هم سیگار می کشند. فکر می کنند روشنفکرها و انتلکتوئلهای جامعه هستند و تنها راه نجات جامعه رجوع به آنهاست. قشری متکبر که می توان گفت در کل علوم دیگر را نمی بینند یا نمی خواهند ببینند و راه رستگاری بشر را فقط و فقط در جامعه شناسی می بینند. از معدود دانشکده هایی که به دلایل نامعلوم بوفه جداگانه خانمها و آقایان ندارند. از جاذبه های توریستی آن می توان به "پشت" اشاره کرد.
دانشکده مدیریت: هرگز توی آن را ندیده ام. فقط می دانم که شباهتهایی به اقتصاد دارد و آدمهایش عموما مدیریت می خوانند چون در دانشگاه تهران هیچ رشته ی دیگری قبول نمی شدند.
پردیس دانشکده های فنی: صرفا نمونه ای بزرگتر از فنی پایین.
دانشکده تربیت بدنی: از دانشکده های دوردست. گردهمایی دهاتی ها در دانشگاه تهران.
دانشکده فیزیک: پاره ی تن دور افتاده ی پردیس علوم. تنها چیزی که درباره اش میدانم این است که باید روزی به آنجا بروم و آز فیزیک پاس کنم.
بجز این دانشکده ها، دانشکده ها و پردیس های دیگری نیز در امیر آباد و مناطق دورافتاده ای مانند کرج وجود دارد که اطلاعات بنده درباره آنها بسیار اندک است و بنابراین به خودم اجازه نوشتن درباره شان را نمیدهم.
در پایان باید نکاتی را گوشزد کنم. اول از همه اینکه این پست کاملا جنبه طنز آمیز داشت و اینجانب هرگز قصد توهین به هیچ قومیت یا قشر خاصی را نداشته ام. دوم اینکه به خوبی میدانم که در هر یک از دانشکده ها و پردیس های نامبرده شده آدمهایی هم هستند که به هیچ وجه با توصیفی که من در این پست از آنها ارائه دادم مطابقت ندارد: کسی که همیشه به هنر علاقه داشته و روحیه و خلاقیت یک هنرمند واقعی را دارد، کسی که در آینده نویسنده ای بزرگ خواهد شد، کسی که به عشق خود زیست شناسی یا ریاضی پا به پردیس علوم گذاشته، کسی که پزشکی می خواند چون می خواهد پزشک شود و جان آدمها را نجات دهد و... من این آدمها را نیز می شناسم.
اما اگر شما در زمره خوانندگانی هستید که با نوشته های من مطابقت دارید... هر چه میخواهید بگویید!
پ.ن: اگر کسی خودم را اینگونه قضاوت کند، احتمالا بسیار دلخور خواهم شد.