هیاهو

احساس می‌کنم در هیاهوی زمان گم شده‌ام. مانند ابرهایی که دور هم می پیچند. نمی‌توانم تشخیص دهم کدامیک از این ابرها هستم. کجا هستم. چه رنگی هستم. چه شکلی هستم. که هستم.

احساس می‌‌کنم می‌دوم بدون اینکه بدانم کجا هستم یا به کدام سو می‌روم. به کدام سو باید بروم. اصلا بایدی در کار است یا نه. اینجا چه خبر است؟ من که گیج شده‌ام.

گویی زمان چند روزی از خودش را به حراج گذاشته. هرچند به روزهای دیگر پیوسته است. همین گسستگی اندک نیز احتمالا برایم کافی باشد. برایمان کافی باشد.

شاید این چند روز به خاطرم بیندازد چگونه اینگونه شد.

بهتر است وسایلم را جمع کنم. فردا به سفر می‌روم.

قدرت

اون لحظه ای که چنگال سهمگین قدرت رو روی پشتت حس میکنی، اون لحظه که نمیدونی چه کاری از دستت بر میاد، اون لحظه که همه ی پناهگاهایی رو که فک میکردی وجود دارن پیش روت فرو میریزن... اون لحظه س که تنفر مث یه گره کور تو گلوت گیر میکنه. میخای تک تک اون آدما رو با دستای خودت خفه کنی. تیکه تیکه کنی. میخای اون ایده ی لعنتی رو از صحنه ی روزگار محو کنی. به این فک میکنی که کاش لا اقل یکم جلوش ایستاده بودی، کاش یکم دل و جرئت داشتی.  شاید اینجوری به اون کسی که ترسیده یکم بیشتر قوت قلب میدادی.

اما قدرت، تو رو خلع سلاح میکنه. گیجت میکنه. نمیذاره بفهمی چیکار میشه، یا باید، کرد. سردرگم میشی. نمیدونی چیکار میشه کرد که هم یجوری پیچوندش، هم بزدل نبود. با خودت میگی شاید شجاعت کارو خرابتر کنه بدون هیچ سود و منفعتی.


این قدرت خسته ت میکنه که نتونی باهاش بجنگی. منم خسته م. ما خسته ایم. همه مون خسته ایم. خستگی بینمون موج میزنه.

همه جا هم سایه افکنده، هیچ راه فراری به چشمت نمیاد. سایه ش سیاهه و رو کمر همه مون سنگینی میکنه.

هیچ نوری هم نیست.

بد نیستم.

 شاید اصلن این چیزی نباشه که بخام بذارم اینجا. 

شایدم اصلن وبلاگ برای همین چیزا باشه، 

به هر حال... 

من الان سردرگمم. سرم گیج میره. همه چی ازم دور و بهم نزدیک میشه. این که بفهمم کجای کار اشتباه کردم، یا اینکه آیا اصلن اشتباهی کردم، برام از امتحان ریاضی هم سختتره. 

نمیتونم بفهمم الان باید چیکار کنم. اینکه چجوری بهت بفهمونم برام مهمی. میدونم که هستی، اما مثکه نمیتونم نشونش بدم. تو درست میگی. حرف زدن چیزیو ثابت نمیکنه. صبر کن... تو باعث میشی به خودم شک کنم، و اینجاس که همه چی بهم میریزه. 

وختی نتونی حقیقت رو از توهم تشخیص بدی، همه چیزت بهم میریزه... 

از اینکه وبلاگمو وسیله ای کنم برای اینکه ازت بخام باهام آشتی کنی (اگه این که الان هستی اسمش قهره-واقعن درست نمیدونم قهر بودن ینی چی)، از این کار بیزارم. هرچند الان سعی میکنم یجوری بهت بگم که میخام بیای اینو بخونی. میخام بیای اینو بخونی که یجوری غیر از اسمس صدامو شنیده باشی. صدایی که بوی خاهش و التماس نده، چون فک نکنم هیچکدوممون از این خوشمون بیاد. 

                                         ******************* 

 

میدونم این چن وخت گذشته برامون خیلی خوب نبوده. اما همه چی خوب میشه، حداقل از اینی که الان هست بهتر میشه. من الان فقط ازت میخام به صدام گوش بدی. شاید احمق باشم، ولی بد نیستم. میخام بدونی که نمیخام اذیتت کنم. فقط میخام یاد بگیرم، میخام بدونم چی اذیتت میکنه. چه کاری بده. 

من بد نیستم.

عدم

شاید من هم زمانی فکر می کردم مفهومی برای زندگی هست. شاید میپنداشتم زیستن بایدی دارد. شاید حتا، به راهی بهتر برای زندگی می اندیشیدم.

شاید فکر می کردم کارهای ما ابدی هستند. نمی گویم نیستند. جهان بدون هر رویداد کوچک و ناچیزی که در آن بوده است چیز دیگری می شد.

با این همه، امروز، نه از عینک خاکستری بدبینی، بلکه با چشمانی باز و بدون هرگونه فیلتر، می بینم که ژن ها و میم ها اهمیت ندارند. آگاهی این را به من می رساند.

آن روزی که جهان زنده با جهان غیر زنده، از طریق ترمودینامیک شکست ناپذیر پیوند خورد، دیگر ما آنی که بودیم نبودیم. دیگر زندگی آنی که بود نبود. زندگی محکوم بود به از دست دادن مفهوم خود.

جاودانگی مطلق نیست، دیر یا زود همه این اطلاعات که با مفاهیم و مصالح پروتئینی از خود دفاع می کنند از بین می روند. نظم طبیعتا پایدار نیست. ترمودینامیک این را، به ظاهر بی رحمانه، در باطن کاملا بی تفاوت، حکم می کند. حتا اگر جهان محکوم به در هم فرو ریختن نباشد، ما هستیم. اطلاعات پشت پرده ی مفاهیم مخفی شده اند، مفاهیمی که ازلی می نمایند اما جز پوچی هیچ نیستند.

من در زندگی مفهوم شکست ناپذیری نمی یابم، اما دلیلی نیز نمی بینم که از طنابهای آویزانش بالا نروم. طناب پیش روی من است و اگر آن را نگیرم درد بیشتر، پس می گیرم. من آزادم برگزینم درد خام یا درد تلاش را.

مانند دشتی بی پایان است که در گوشه گوشه ی آن آب و علفی پیدا می شود. پس رفتن و درجا زدن مسلما بی حاصل و خسته کننده است. نمی خواهم اینگونه بپوسم، هرچند در نپوسیدن مفهومی نیست. فقط می دانم، چیزی درونم می گوید، نمی خواهم بپوسم. می دانم آن چیز چیست. صدای بی آوا و توخالی ژنهای من است. دلیلی برای مخالفت با آن نمی بینم، پس بهش گوش می دهم.

                                         ********************


زندگی پوچ تر از آن است که از خوبی هایش بگذرم و بدیهایش را به حساب بی رحمی گردون بگذارم. این مفاهیم، هرچند به مانند طبلی اند که صدایشان از توخالی بودنشان است، بعضا چیزهای خوبی هستند.

جبر و اختیار

اصلا به نظر من جبر و اختیار، به شکلی که معمولا درباره آن بحث می شود، بحث بیخود و بی جهتی است. از آن بحثهاست که آدمها به خاطر خطای آگاهی دچارش می شوند، و چون هرگز به پاسخی نمیرسند بحث همچنان ادامه پیدا میکند. درست مانند بحث اینکه چرا جهان آفریده شد. اول اینکه به نظر من جهان اصلا آفریده نشده، دوم این که اگر هم به نحوی، به معنای خاصی آفریده شده باشد، شک دارم دلیلی برای این امر وجود داشته باشد. جهان هست و دلیلی هم برایش نیست. اصلا لزومی ندارد دلیل داشتن برای چیزی مانند بودن جهان صادق باشد. دلیل داشتن برای چیزهایی ست که سر و ته مشخص دارند، مانند اینکه چرا ماده مثلا به شکل ستاره و سحابی در میاید و اینکه چرا عناصر سنگین تشکیل میشوند که یافتن پاسخش به عهده ی کیهان شناسان و اخترفیزیکدانان است، یا اینکه چرا زندگی به این شکلی که ما میبینیم است که پاسخ دادن به این پرسش هم کار زیست شناسان تکاملی است. همچنین بی شمار پدیده دیگر که در این جهان جای دارند. همه ی این پدیده ها درون جهان هستند: خود ما هم درون جهان هستیم. به نظر من این که ما به چرایی خود جهان بیندیشیم یک اشتباه است، چرا که چرایی درباره چیزهایی که جزئی از جهان هستند صدق میکند. دلیلش هم این است که ما، که خود بخشی از جهان هستیم، چرایی را بوجود آورده ایم. چرایی یک چیز انسانی ست، و در صورت عدم درک این موضوع، هرگز نخواهیم فهمید که وجود جهان چرایی ندارد.

مشابه همین قضیه درباره جبر و اختیار نیز صادق است. نخست باید بدانیم جبر چیست. به نظر من، جبر یعنی این که بگوییم اگر همه ی وقایع گذشته را پشت هم بگذاریم، میتوانیم دقیقا پیش بینی کنیم رویداد بعدی چه خواهد بود، درست مانند یک معادله ریاضی. شاید فیثاغورث از این ایده خوشش می آمد. بیشتر کسانی که به جبر فکر می کنند آن را به شکل دیگری می بینند: سرنوشت از پیش تعیین شده. این شکل از جبر به نظر من بسیار ابتدایی و ساده انگارانه است.

به هر حال هیچ شکلی از جبر برای من قابل قبول نخواهد بود و دلیلش هم دانش هرچند به شدت سطحی من از مکانیک کوانتوم است، دقیقتر بخواهم بگویم، اصل عدم قطعیت هایزنبرگ. اگر هرگز نشود مکان و سرعت هیچیک از الکترونهای کل جهان را تعیین کرد، پس هرگز نمی توان گفت رویداد بعدی چه خواهد بود، هرچند همه رویداد های پیشین را بدانیم.

حال ببینیم اختیار چیست. اختیار به نظر خیلی از مردم این است که بتوانیم بین A و B یکی را انتخاب کنیم، و چیزی محدود به انسانهاست. با این حال، به نظر من اختیار چنین چیز ساده ای نیست. به نظرم اختیار چنین چیز صفر و یکی نیست. به نظر من اختیار یک چیز کمابیش پیوسته است، که یک سرش اختیار مطلق است (که احتمالا اگر وجود داشت چیزی نبود که در این جهان جا شود) و سر دیگرش جبر است با همان تعریفی که من ازش دارم. این دیدم را مدیون زیست شناسی هستم.

پایینترین سطح اختیار به جبر میل خواهد کرد، یعنی در صورت در نظر نگرفتن اصل عدم قطعیت، همه ی جهان غیر زنده مستقیما زیر جبر قوانین ترمودینامیک خواهد رفت. سیستمهای زنده در عوض، حالت ترمودینامیکی خاصی نشان می دهند، به این صورت که با افزایش بیشتر آنتروپی محیط، آنتروپی خود را نسبتا ثابت نگه می دارند. برای اینکه جبر را به اختیار متصل کنیم، می توانیم شکل های آغازین حیات را متصور شویم. همانطور که در این مرحله تمیز دادن زنده از غیر زنده تقریبا ناممکن است، تمیز دادن جبر از اختیار نیز تقریبا ناممکن است. کمی که پیش برویم و به تک سلولی های نخستین برسیم، میتوانیم بگوییم ساده ترین شکل اختیار حاصل می شود.

شاید هضم اینکه من برای یک باکتری نسبتا ساده اختیار قائل میشوم کمی سخت باشد. من اینگونه به موضوع مینگرم که با پیچیده تر شدن موجود زنده، و در مرحله ای پدید آمدن سیستم عصبی، این شکل از اختیار به سطح بالاتر و بالاتری رسید. بالاترین سطح اختیار که هم اکنون ما میشناسیم اختیار خودمان است، چیزی که با آگاهی در هم آمیخته.

این تعریف از اختیار شاید اصلا شبیه چیزی نباشد که معمولا به نام اختیار میشناسیم. با این حال به نظرم اختیار چیزی در جهان واقعی نیست و فقط یک واژه است که ما آفریدیم و در ذهن ما وجود دارد. شاید این واژه در ذهن من تا حدی از طبیعت خود دور شده باشد که دیگر نتوان آن را اختیار نامید. شاید چیزی که من اختیار میناممش پیچیدگی بیشتر همان سیستم زیستی باشد. در هر صورت من از این واژه در این مطلب سود خواهم جست، چرا که در برابر جبر قوانین ترمودینامیک قرار میگیرد.

دلیل دوم برای این که من اختیار را اینگونه میبینم این است که ما بالاترین سطح اختیار را اختیار انسانی خودمان میدانیم، و نخستین ویژگی که ما را از بقیه جهان جدا میکند زنده بودن ماست. چیزی که زنده بودن با خود به ارمغان می آورد نیز مقاومت در برابر جبر ترمودینامیک است، پس میتوانیم بگوییم که ساده ترین شکل زندگی ساده ترین شکل اختیار را نیز در بر خواهد داشت.

با این همه، شکلی از اختیار که بیشتر ما در ذهن داریم چنین چیزی نیست. شکلی که بیشتر ما در ذهن داریم چیزیست شبیه به این که ما به عنوان انسان، بین A و B حق انتخاب داریم و دیگر جانداران چنین چیزی ندارند. نکته جالب توجه این است که ما معمولا بدون اینکه دقت کنیم اختیار خود را با سایر جانداران میسنجیم، مثلا بعید است بگوییم من اختیار دارم و سنگ اختیار ندارد، معمولا میگوییم من اختیار دارم و درخت، حشره، یا حلزون اختیار ندارد. به نظر من دلیل این موضوع این است که اندیشیدن به اختیار یکی دیگر از زاده های ناخواسته ی آگاهی ماست. آگاهی از دیدگاه من سطح خاصی از پیچیدگی سیستم عصبی است، هرچند آگاهی را نیز مانند اختیار نمیتوان صفر و یک کرد. درست همچون اختیار، بالاترین سطح آگاهی که میشناسیم آگاهی خودمان است. در عوض پایینترین سطح آگاهی مربوط به ساده ترین سیستمهای عصبی خواهد بود، یعنی مرجانها و جانوران وابسته. این که چرا به چنین سیستمهای عصبی ساده ای آگاهی نسبت می دهم به خاطر این است که اگر بخواهم به گونه خودمان سطح بالایی از آگاهی را نسبت بدهم ناچار خواهم بود به یک مرحله پایینتر از پیچیدگی سیستم عصبی (احتمالا هومو ارکتوس) یک مرحله پایینتر از آگاهی نسبت دهم، و اگر به همین صورت از درخت تکاملی پایین بروم و به اجداد بسیار قدیمی خود که احتمالا شباهت فراوانی به مرجانها داشته اند برسم، شاهد پیوستگی کامل پیچیدگی سیستمهای عصبی خواهم بود (تدریجگرایی داروینی). پس نخواهم توانست مراحل آگاهی را، که هم ارز پیچیدگی سیستم عصبی است، در هیچ گامی گسسته در نظر بگیرم، و ناگزیر خواهم بود مرجانها را برخوردار از ساده ترین شکل آگاهی بدانم. با این همه، بیشتر ما این ارتباط و پیوستگی را نمیبینیم. اختیار آنگاه از درون آگاهی زاده میشود که این پیوستگی از دیده ها محو می گردد. اگر یک انسان این پیوستگی را نبیند، بین آگاهی خود و برای مثال سگ تمایز گسسته ای قائل میشود و سگ را کاملا مجبور میبیند و خود را کاملا مختار. خود را به گونه ای میبیند که گویی بین خوب و بد کاملا مختار است و سگ را زیر بار جبر طبیعت حیوانی میبیند: خور و خواب و شهوت. با این حال، با تعریفی که از اختیار ارائه دادیم، میدانیم که انسان به هیچ وجه کاملا مختار نیست. اختیار مطلق اصلا نمیتواند وجود داشته باشد، چرا که فاصله گرفتن از جبر مطلق در هر صورت نسبی خواهد بود.

به دلیل همین کم بینایی انسان است که بحث بی پایان جبر و اختیار شکل می گیرد. با نگاهی ساده انگارانه به جبر می توان آن را حقیقی پنداشت، و نیز اختیار را مطلق دانست، در حالی که اختیار مطلق نیست، و اصلا جبر وجود ندارد. اگر به اشتباه بیفتیم میتوانیم استدلال کنیم که بر اساس جبر، همه ی اعمال ما مجازا از پیش تعیین شده است. در عین حال میتوانیم با اختیار و ارده خویش، بدون دلیل خاصی دست خود را تکان دهیم و اختیار را اثبات نماییم. یک جانور نسبتا ساده همچون مرجان هرگز چنین کاری نخواهد کرد، چرا که سیستم عصبی اش در حدی است که به محرک های محیطی پاسخ دهد. سیستم عصبی ما در عوض در حدی پیچیده شده که میتواند اینگونه به خودش پاسخ دهد. فهم اینکه چگونه چنین چیزی ممکن است بدون اینکه اختیار مطلق باشد تقریبا به طور مستقیم امکان ندارد، به همان دلیل که آب آب را حل نمیکند. به عبارت دیگر، با سطح خاصی از آگاهی نمیتوان همان سطح را درک کرد. برای حل این مشکل میتوان جانوری فرضی را متصور شد که دارای یک سیستم عصبی پیچیده تر از ماست. این جانور احتمالا میتواند با آگاهی خود که یک یا چند مرحله بالاتر از آگاهی ماست، آگاهی ما را درک کند. لمس چنین چیزی برای ما ناممکن است، به همان دلیل که لمس آگاهی ما برای سگ ناممکن است، با این حال می توان آن را متصور شد.

پس جبر و اختیار، زاده های ناخواسته ی آگاهی بشر هستند و بحث درباره آنها به شکلی که مرسوم است، از دید من کاری بیهوده، هرچند جذاب است.

regrets

its one of those times in life that i feel i have so much regrets that i cant carry them. i want to apologize but she's too far. i cant tell her that because i don't think she wants to hear from me much. i feel guilty, for damaging what is great for what is worthless. i feel guilty.
i cried tonight, and the last time i cried like this was more than two years ago. i thought i was going to lose what i had only just realized how much i care about. that is a great pain. i was sitting on that high place, shivering of the cold wind, and crying my soul out. that severe crying made me realize how much i cared about what we had, and i aim to defend it from now on with all i have.
i am sorry. i will say this as many times as you would want me to, because i know i should be. still, i feel good about confessing to you because i know that if i didn't things would be very unlikely to change their way towards the good way for me. now i feel that they are. now i realize how much you matter to me, and how much you mean to me. well, you mean a lot, and i know that i miss you right now. it may not be clear to me why, but i know that i do.
i hope you read this.

ترس

اصلن من در حال حاضر از همه ی آدما میترسم. احساس میکنم نمیشه بهشون نزدیک شد. انگار دارم برمیگردم به دوران کودکیم، دورانی که تا جایی که ممکن بود منزوی بودم و از آدما دوری میکردم. انگار همیشه یه چیزیو میدونستم، یا اینکه از یه چیزی میترسیدم. اون چیز، بنظرم، همون واهمه از اینه که دیگران به اسرار درونیم پی ببرن. همیشه، تلاش میکردم همه چیزمو، همه ی چیزایی رو که برام اونقد با ارزش بودن که نخام حرمتشون شکسته بشه، برای خودم نگه دارم و نذارم دست کسایی که نمیشناسنشون و فقط و فقط قصد تخریب دارن بیفته. انگار همیشه میدونستم که آدما بدون اینکه خودشون بدونن چرا میخان همه چیزای ظریف رو خورد کنن. برای همین منزوی بودم. ترجیح میدادم اصلن با آدما ارتباط خیلی نزدیک نداشته باشم. اینجوری هرگز دستشون به اون چیزای ظریف، اون چیزایی که فقط مال خودم بودن، اون چیزایی که زیر دست و پای جمعیت پر هیاهو لگدمال میشدن، نمیرسید.

با این همه، از یه اندازه ای که بزرگتر شدم، دیدم نمیتونم انزوای خودم رو حفظ کنم. همچنین با کسایی آشنا شدم که میتونستن دوستای من باشن، متفاوت از دوستایی که در طول دوران دبستان و راهنمایی داشتم. دوستایی که میتونستم حرفامو، هرچند ظریف، بهشون بگم. کسایی که میتونستم دردهایی رو که قبلن نداشتم و از اونجا کم کم حسشون میکردم رو باهاشون در میدون بذارم بدون اینکه بیشترش کنن، بدون اینکه بهم آسیب بزنن. شاید اصلن بخاطر همین دردها بود که دیگه نتونستم انزوام رو حفظ کنم. آره، بنظرم دلیلش همین بود، چون بازم ظریفترین چیزا رو برای خودم نگه میداشتم.

کارم به جایی رسید که از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم تا جایی که میشه این ترس رو کنار بذارم. به عبارتی، قضاوت دیگران رو به تخم چپم ارجاع بدم. هرچند نمیدونم این قضیه ربطی به موضوع داره یا نه... احتمالن ربط داره. الان اصلن برام مهم نیس ملت خیابون چه فکری درباره م میکنن وختی میدوم، بلند بلند میخندم، یا هر کار غیر نرمالی انجام میدم.


                                       ****************************

دوستایی دارم که باهاشون تا حدی احساس صمیمیت میکنم که ناراحتیام، چیزهای ظریفم، درد دلم، هر چیزی که میشه اسمشو گذاشت رو باهاشون در میون میذارم و بهشون میگم. هنوز با این باور که هیچکس مسئول آسیب پذیریها و دردهای من نیست و این دوستها به من لطف میکنن که بهم گوش میدن. چرا، پس چرا باید من بازم بترسم از آدما؟ وختی میتونم دردهامو با این آدمای خیلی خاص در میون بذارم و از دسترس بقیه دور نگهشون دارم، چرا باید از این بابت ترسی به دلم راه پیدا کنه؟

چون من نمیتونم از این دوستها توقع داشته باشم اونی باشن که من ازشون میخام باشن. هرگز نمیتونم درباره آدما که موجوداتی هستن دینامیک، یه تصور استاتیک داشته باشم. شاید واسه همین باشه که خیلی از دوستیها تاریخ مصرف دارن. میزان و شکل تغییرات این دوستها با هم تفاوت داره.

یه وقت دیدی دوستی که خییییلی باهاش صمیمی بودی یهو یه کاری کرد که فکرشم نمیکردی. نمیگم کاری که خودش به اینکه برای تو آزارنده س واقف بوده، صرفن کاری که تو رو به شدت آزرده. اونوقته که نه تنها از اون، نه تنها از همه دوستات، بلکه از همه ی آدما میترسی. درست مثل دوران کودکیت که انزوا پیشه میکردی. انگار همیشه میدونستی یه همچین اتفاقایی ممکنه بیفته. انگار همیشه میدونستی آدما کامل نیستن. انگار همیشه ازشون میترسیدی.


پ.ن 1: به عنوان یه خاننده دلیلی نداره که بتونی با این پست ارتباط بگیری. این درد منه و زیاد به تو مربوط نیس، منم برای تو ننوشتم. برای خودم نوشتم.


پ.ن 2: به عنوان کسی که احساس میکنه مخاطبشه دلیلی نداره احساس گناه کنی. تو مسئول دردها، زخمها و آسیب پذیریهای من نیستی. فقط ازت خاهش میکنم، اینبار دیگه قضاوتم نکن.

هشدار یا خاهش؟

من اینجا پست نمیذارم و نمیگم بیاین بخونینش که فرداش همون جمله های اینجا رو با یه لحن مسخره آمیز به خودم پس بدین. اگه پست میذارم و میگم بیاین بخونین هدفم این نیس که آسیب پذیریام رو بذارم کف دستتون که بهشون لگد زده بشه. با این کار دارم یه اعتماد فرا اعتماد بهتون میکنم، و اگه اونو بشکنین...

مخصوصن اینکه وسط یه جمع اینکارو میکنین! و اینو هم نمیدونم که آیا واقفین به این کارتون یا نه.

این پست رو نمیگم بیاین بخونین. خودتون اگه خوندین که چه بهتر، اگه نخوندینم جهنم.

نمیدونم این یه خاهشه یا یه هشدار، اما اینو میدونم که ممکنه خاسته یا ناخاسته رفتارم عوض بشه و دیگه نتونیم اون دوستای خوب قبلی باشیم.

درد، ناخاسته

گاهی آدما، هرچند ناخاسته، دس میذارن روی یه جاهایی از وجودت که نمیخای دست بذارن. نباید شگفتزده شی از اینکه اینا معمولن همون آدمایین که بیشتر از بقیه باهاشون احساس نزدیکی میکنی. خب، معلومه چرا دیگه. اینا همونایین که میشناسن اون جاهارو، هرچند ممکنه ندونن دلت نمیخاد روشون دس گذاشته شه. یه دسته دیگه از آدما هم ممکنه اینکارو بکنن، اونایی که اتفاقی به این جاها پی بردن. میشه از این آدما دور شد. اما از دوستای نزدیک نمیشه دور شد.

مثل اینه که یه جاییت زخمه، دوستت میاد باهات شوخی کنه، دستشو میذاره اونجا و فشار میده. بازم فشار میده. چیزی نمیگی چون دوستته و داره شوخی میکنه، اما این چیزی از دردش کم نمیکنه. هی هیچی نمیگی و هی دردو میکشی...

گاهی هم میگی "بسه، دردم اومد. دیگه بیشتر از این نمیتونم."

                                             

                                                 ********************

یه جاهایی تو وجودت هستن که دست گذاشتن روشون تو رو یاد چیزای بد میندازه. چیزای تاریک. چیزای درد آور. همون چیزایی که همه رو میازاره، و تنها کاری که میتونی بکنی اینه که بهشون فکر نکنی. خودتو درگیر چیزای دیگه بکنی. چیزای خوب، که توهم نیستن، واقعن هستن. از این طرز فکر که چیزای خوب وجود ندارن متنفرم. از این دیدگاه که فکر کردن به چیزای خوب فقط و فقط فرار از فکر کردن به چیزای بده بیزارم. از این فکرا و اداها بیزارم... همونجور که از فکر کردن به عاشق همه بودن، همه چیزو خوب پنداشتن و کاملا اپتیمیست بودن بیزارم. حداقل شخصن، ترجیح میدم یه آدم باشم. خوبیها و بدیها رو ببینم و بشناسم و حس کنم...


دوست خوب هم داریم. دوست خوب وقتی احساس کنه ناخاسته آزارت داده تلاش میکنه که جبران کنه. و اینکارو میکنه. اگه نمیکرد دوست خوب که هیچ، اصلن دوستت نمیموند.

شار

شار. این شار است که درون خود حس میکنم، شار زندگی. پیش از این هم شده که با همین شدت احساس کنم که از درونم میگذرد. گمان میکنم زمانهایی اینگونه میشود که در حال گذراندن نوعی تغییر در زندگیم هستم. یا زمانهایی که به شدت از زندگی لذت میبرم. این روزها شاید ترکیبی از هردو باشد. روزهایی نو. دوستانی نو و نو شدن دوستی با دوستانی قدیمیتر. بزودی، دانشگاه و زندگی دانشگاهی. خوابگاه. کلاسهای درسی که توقع چندانی از آنها ندارم. در واقع نباید هم داشته باشم. بگذریم.

کتابهای نو. از دوستی چند کتاب قرض گرفته ام در ازای کتابی که دو سال و نیم خواندنش برایم به طول انجامید. شاید بپرسی چرا. چون این کتاب را در چند مرحله خواندم. اصلا مهم نیست. یک کتاب دیگر هم خریده ام. بزودی باید کتابهای درسی هم بخرم. هرچند، این احتمال وجود دارد که برخی از این کتابهای درسی تا به اکنون نامعلوم را در کمد کتابی ام در بندرعباس داشته باشم. در این صورت باید بگویم برایم پستشان کنند.

عدم اطمینان درباره آینده. واقعا مطمئن نیستم در چند سال آینده چه پیش خواهد آمد و کجا خواهم بود و که خواهم بود.


پ.ن: این پست باید چند روز پیش اینجا گذاشته میشد.