المپیاد، خودخواهی

پریروز نتایج مرحله دوم المپیادهای علمی هم آمد. هیچکس، تاکید میکنم-هیچکس-از مدرسه ما و کلا از شهر ما هیچ المپیادی قبول نشده بود. حتی زیست شناسی با اینهمه سرمایه گذاری. بیچاره نقوی. چقدر امید داشت به این بچه ها. چقدر پول خرجشان کرد.

گوشه ای از دلم برای این بچه ها ناراحتم. حتی محمد باقری که باهوش بود نیز قبول نشد. از من بعید است این را بگویم، اما حقش بود. من بر خلاف ظاهرم به خود مغرور نمیشوم، اما او به خود مغرور شده بود. وقتی به او گفتم "من یه دید تکاملی دارم که تو هنوز نداری" پاسخش این بود (با مقداری تندی و آغشته به غرور): "من یه دید تکاملی دارم که تو نداری!" هیچ نگفتم.

باز هم بیرحمانه است و از من بعید، اما بهتر که هیچکس قبول نشد. حالا این توهم زاییده شده در مدرسه ما که هرکس بخواند قبول که میشود هیچ، طلا هم که میگیرد هیچ، احتمالا نقره جهانی هم میگیرد؛ به همان پوچی زاییده شدنش میمیرد. پوچ است این مردن تا حدی، چون اینها هیچکدام به آن درستی نخوانده بودند. چه میگویم؟؟ من از آنها نیز بدتر خوانده بودم. سر کلاس هم کمتر رفته بودم. کمتر هم روی من حساب میکردند. روی اینها سرمایه گذاری شده بود. بهتر. حالا شاید بفهمند من هرکسی نبودم و نیستم. از رویی برای بیزنسم هم بهتر میشود. به قول مامانم: قیمتم بالاتر میرود.

روز به یاد ماندنی

از آن روزهای زندگیست که تا مدتها از یاد نخواهد رفت. شاید اصلا هرگز نرود. کسی چه میداند.

همان بار اول که با او چت کردم به او گفتم بهم زدن کار خوبیست وقتی که باید انجام شود. و دیشب انجام شد و هردو ما شاد بودیم. نه دنیا به آخر رسیده که به برخی آرزوهای مشترکمان نرسیدیم، نه من مردم و نه او مرده. هردو شادیم. درست است، او کسی بود که عشقش پرید و من پذیرفتم، کمی هم آزارنده است، اما حل میشود. در گذر زمان محو میشود.

از دور بنظر آسان نمیاید که کسی حداقل به خوبی او بیابم. اصلا هرگز نمیپنداشتم که او را نیز بیابم. شاید واقعا چیزی در این میان است که آدمهایی چون ما را به هم نزدیک میکند. احتمالا هست. من دوستانی دارم که واقعا استثنایی و ویژه هستند، و واقعا یافتن چنین کسانی به نظر بعید می آمد. جهان من گسترده است، و من همچنان در آن میتازم، و مرکز این جهان خودم هستم، بار دیگر خودم.

هومو اینسیپینس شیفته شگفتیهاست. همیشه بوده است، اما امروز بیشتر است. منظورم خود روز نیست، منظورم امروز است.

شگفتیها به جهنم، میخواهم بگویم که چقدر خاطراتم با فائزه را دوست دارم. باز هم شگفتی! حتی اندکی هم از او بیزار نیستم. دوستش دارم. عاشقش نیستم دیگر، اما دوستش دارم. یادگاریهایش را دوست دارم و همیشه به نیکی از او یاد خواهم کرد. با او توانستم باور کنم که رویاها همیشه قرار نیست بمیرند. اگر برخی مردند دلیل داشت. او یک دختر هژده ساله بود. فقط هژده سال. و من این را میدانستم، مرا میازرد و از کنارش میگذشتم. چه حس جالبی. اکنون که نگرانش نیستم خود را نشان میدهد و اندکی مرا میترساند؛ فقط چون کوتاه دیده بودمش، وگرنه چیزی بر علیه من ندارد و چیزی بر علیه اش ندارم.

بندهای گسسته، بندهای پیوسته

از آن جاهای زندگیست که باید دلت را نگه داری. ترسیدن، گریختن، جیغ و داد کردن و این و آن کاری را درست نمیکند. باید ایستاد و روبرو شد. شاید هم باید در آغوش کشید. خدا میداند. داده های حسی من با مغز فرگشته ام پردازش می یابند و رفتار می شوند، همین. نه دانای کلم نه خود دانایی. یک فراورده ساده فرگشتم.

فراورده فرگشت یک دستگاه در این مغزش دارد که می گویندش دستگاه لیمبیک. مشتی عصب است، همین. میترساندم، میگریزاندم و... به خشم و عشق و نفرت می اندازدم. شاید این دوگانه بینی هم بی تاثیر از خود آن نباشد. ساده گویمش، پیچیده است.

من کدامم، موجی در مقطعی از زمان، یا پیوستاری از زمان و مکان، یا هردو، یا هیچیک؟ مهم نیست؟ مهم چیست؟ میدانم که اندیشیدن به اینها جالب و لذتبخش است. دیگر هیچ چیز مهم نیست. اگر همین مهم باشد. دوباره میپرسم: مهم چیست؟ انگار که آن توده ی خاکستری پس پیشانی ام گهگاهی هم که شده غالب میشود. اوست که مهم را زیاد نمیفهمد.

با این همه، شگفتی در پس پیشانی ام تعریف شود یا پس چشمانم، برای این موج در مقطع زمان یا پیوستار زمان و مکان یا هر چیز دیگر، شگفتی تعریف میشود. و پدیده ها به شگفتی وامیدارندم. چه کهکشانهای عملا بی پایان، چه آبشاری که فرو میریزد، چه آن غزال که در چشم بهم زدنی از این تپه به آن تپه میپرد، چه غم و شادی خودم این ها همه و همه پدیده هستند. این ها داده هستند در مغز من.

هرگاه می آیم بنویسم درباره موضوعی خاص، خواسته یا ناخواسته (معمولا ناخواسته) پرت میشوم. امشب پرت شدم. موضوع به جهنم. من دیوانه ی شگفتی ام.

شگفتی ای که از یاد برده بودم. امشب انقلاب تابستانیست. کوتاهترین شب سال. اگر زمین همچون ماه بود و هواکره نداشت، امروز گرمترین روز سال میبود برای ما شمالی ها. منظورم نیمکره شمالیست. بیچاره جنوبی ها! انقلاب زمسانیست برایشان. باید بخاری روشن کنند در حالی که ما کولر روشن میکنیم. چرا گفتم بیچاره؟ من یک انسان بی خردم، درست همچون همه ی انسان های دیگر. هومو اینسیپینس.