من یک آدم بدرد نخور ضایع بی عرضه ی بیچاره ام. اصلن هم برام مهم نیس اگه به نظر خیلی بدبختانه میاد. اصلن از خودم متنفرم. چی؟ از این آدم با روحیه مثبت خیلی بعیده؟ خب به تخمم. همینه که هستم. و از این که یه دوست بیاد بگه "تو که اینجوری نبودی" هم بیزارم. اصلن نمیدونم میتونم تحمل کسیو داشته باشم یا نه...
فک نمیکردم آدمی بشم که بخاد "غم و غصه" ش رو زیر یه لبخند پنهون کنه. اصلن فک نمیکردم قراره یه روزی غم و غصه داشته باشم. مسخره کن، بخند! کم نذار از لطفت! قضاوتم کن!! ب ه ت خ م م. این درد ها، هرچند به نظر تو (هر کسی که داره اینو میخونه و منو قضاوت میکنه) که خیلی دنیا دیده ای و بدتر از ایناشو پشت سر گذاشتی هیچی نمیاد (بگذریم از اینکه هرگز نمیتونی بدونی واقعن میزانش چقدره)، برای من خیلیه. اشکمو در میاره. هر چیزی اشک منو در نمیاره.
لابد دارم تو زندگی تجربه کسب میکنم و قوی و محکم میشم دیگه؟ قبلن هم شکستم و خورد شدم.
راستی، اگه یه دوستی: بهتره نگی "کم کم همه چی درست میشه". در حال حاضر حالم از این جمله بهم میخوره.
دروغ چرا؟ شبها غمگین به خواب میروم.
عادلانه نبود. هرچند زندگی عادلانه نیست... اما عادلانه نبود.
از وختی امپایر رو ریختم خوش میگذره. دوبار کمپینم کرش کرد! هردوبارشم با فرانسه بود. بار دوم کم کم دیگه داشتم ورشکسته میشدم. بجز اون، میتونستم زمزمه های انقلاب رو هم بشنوم. میشه گفت افتضاح میشد اگه به جای لویی شونزدهم، لویی پونزدهم بیننده انقلاب مردمش میشد؟ اینجور تاریخ آلترناتیو؟ کار من بود. به علم و دانش و روشنفکری اهمیت میدم. نمیدونم در اون شرایط کارم درست محسوب میشد یا نه، اما این کار من بود.
این که فرانسه رو ورداشتم بخاطر تعصب قدیمیم نسبت بهش بود. وقتی برای دومین بار کرش کرد احساس کردم میخام با یه کشور نو بازی کنم. بریتانیا؟ دوست ندارم. اتریش؟ زیاد به دریا راه نداره. پروس؟ خیلی خشکه. اسپانیا؟ نمیخام حامی انگیزیسیون باشم! روسیه؟ اووووه خیلی دوره!! کنفدراسی ماراتا؟ این که نشد امپایر! عثمانی؟ پس مدرنیته چی میشه؟! هلند...؟؟؟
هلند عالی بود. جمهوری. روشنفکری. آزادی. دریا. آمریکا. هند. تجارت. فلویت. دشمنای مشخص. اتحاد با بریتانیا. آنسوی دریاها...
اولین اهدافم: گرفتن بروکسل و آزاد سازی فلاندر، یعنی متحد کردن تمام مردمان سرزمینهای پست. گسترش تجارت با آمریکا. گرفتن مستعمرات اسپانیا در آمریکا. رشد علم و تکنولوژی.
هانوفر و وستفالیا و وورتمبرگ خودشون جنگ خاستن. منم بهشون جنگ دادم. آلزاس-لورن رو هم گرفتم که بوربونها هوس تاخت و تاز نکنن. بیشتر آمریکای مرکزی الان مال جمهوریه.
گرفتن میلان از اسپانیا باعث شد بخام تورین رو هم بگیرم. اتریش باید بین اتحاد با هلند و ساووی یکی رو انتخاب میکرد... ساووی.
از اینجا بود که احساس کردم واقعن میشه تو اروپا پیشروی کرد. پاریس رو هم گرفتم. کشورهای ایتالیایی یکی پس از دیگری اعلان جنگ دادن. منم همشونو خرد کردم. رم، ناپل و جنووا مال ماست. همچنین همه ی آمریکای مرکزی و بخش هایی از آمریکای جنوبی. دزدای دریایی کارائیب خیلی جون سخت بودن اما بلخره شکست خوردن. به هیچ ملت سرخپوستی اعلان جنگ ندادم چون واقعن سرسختن. اما قبایل هورون به من اعلان جنگ دادن، منم مونترئال و کبک رو به بریتانیا واگذار کردم تا با سرخپوستا خوش باشن.
عربهای شمال آفریقا عملن هیچی نیستن، اما میشه از سرزمینشون پول در آورد. الجزایر، تونس و ترابلس هم برای ما.
کرس و ساردنی هم برای جمهوری. مادرید هم سقوط کرد. مراکش هم بزودی از صحنه روزگار پاک میشه. با پرتغال میتونیم دوست باشیم...
اما لذتبخشترین چیزی که توی امپایر وجود داره، وختیه که پیشرفتهای علمی رو اعلام میکنه. لینه فلان کرد. سلسیوس چنان کرد. کندانسور الکتریکی اختراع شد. فلان منجم شانس خفنی آورد که تونست رویداد مخفی شدن تیر پشت ناهید رو ببینه... این چیزا رو که میدیدم نزدیک بود اشکم در بیاد:)
شاید تو زندگیم و تو شخصیتم، تو فردیتم یه اشکالها و ایرادهای عمده ای باشه، اما در کل از خودم راضیم.
موهام دوباره فر بودنشون دیده میشه و یه مقداری ریش رو صورتم دارم. کلن حس خوبی بهم میدن:)
این که بتونی تنفس سلولیو درس بدی (هرچند خلاصه) و احساس کنی شاگردات یه چیزایی فهمیدن اونقدم کار راحتی نیس.
از خودم راضیم:)
بلخره اتفاقی که باید میفتاد افتاد. دیگه هیچ نفرت و دشمنی ای نباید در کار باشه. داستان تموم شد و من موندم با یه حس ضعف. یه حس ناتوانی. و من عوض شدم. شایدم زیاد نه، اما به هر حال عوض شدم. فک نکنم این تغییر منفی بوده باشه. امیدوارم یاد گرفته باشم، حداقل یه چیزایی. امیدوارم بعدها بتونم کاریو کنم که اینبار نتونستم. باید این ضعفم برطرف بشه. درسته که شکست خوردم، اما... خیلی کلیشه س میدونم، اما امیدوارم یه چیزی از این شکستم آموخته باشم. فک کنم آموخته باشم، اما راستش نمیدونم این جنبه م چقد تغییر پذیره.
مهم اینه که الان زنده ام و نفس میکشم. و این خوبه.
الان که خودمو خالی کردم یجور احساس آرامش میکنم. نمیدونم کار خوبی کردم یا نه (احتمالن کاری که کردم خوب به شمار نمیاد) اما الان آرومم. اینبار عذر خاهی نمیکنم.