نفرت

اینبار واقعن خسته شدم. واقعن خسته شدم. خسته شدم از اینکه بعضی آدما بهم آسیب زدن و هیچی نگفتم. همیشه بهشون حق دادم. همیشه خودمو جای اونا گذاشتم و بهشون حق دادم و بغضم رو قورت دادم. اما دیگه خسته شدم. میخام مثل بقیه هومو اینسیپینس ها نفرت رو بچشم. همونقد که عشق منطقیه نفرتم هس، پس چرا باید خودمو ازش محروم کنم؟؟ میخام به کسایی که آزارم دادن بگم ازشون متنفرم، اما قبلش باید به خودم اینو بگم. پذیرفتنش سخته، اما منم میتونم بیزار باشم از بعضی آدما. پذیرفتنش سخته، اما من دارم عوض میشم. نمیتونم دلیلی ببینم برای اینکه مثل گذشته بمونم. میتونم متنفر باشم و این بهم کمک میکنه. اصلن لعنت به بعضی آدما.

به تخمم اگه این منو یه احمق کم شعور تمام عیار میکنه. میخام احمق باشم تا اینکه خون دل بخورم. تا اینکه شب بشینم نو سکوت و تاریکی اشک بریزم.

ببین... ازت متنفرم!!!

؟؟؟

احساس میکنم از آنهایی هستم که در یک رابطه به آخرین چیزی که اهمیت میدهم احساس خودم است. و این اصلا خوب نیست! خیلی راحت زیر پاها له میشوم و نفسی برایم نمیماند. حتی وقتی له شدم باز هم برایم سخت است به احساسات خودم اهمیت دهم. بیزار نمیشوم. تا حالا که نشده ام. یاد هم نمیگیرم! احساس میکنم ممکن است این رویه ادامه یابد و باز هم له شوم. خرد شوم و نتوانم نفس بکشم. امیدوار بمانم که کسی نجاتم دهد و او نیز بیشتر مرا بشکند و خورد کند. هرچند چاره ای ندارد... اما باز هم من خرد میشوم.

خاطراتی بسیار دور...

http://s3.picofile.com/file/7423067197/Eastern_Theme.mp3.html


حسی که این آهنگ به من میدهد: دو هزار سال پیش، جایی در فلات ایران، در ایوان دیوانم ایستاده ام و به پادشاهی خویش مینگرم. نسیمی از سوی غرب میوزد و موهایم را در باد میندازد. همه جا پر از جنبشی آمیخته با آرامش است. اسبانم هوای تاختن کرده اند. دشت آنها را میخواند. نسیمی میوزد و من در دیوان خویش آینده را میبینم. و همه اینها را میستایم.

خستگی

احساس خستگی میکنم. شاید برای این است که خیلی راه رفته ام. شاید هم این که امروز کنکور را گاییدم و رفت؟؟ نمیدانم. کنکور به جهنم. نمیدانم چه کردم. میدانم که زیست شناسی جانوری دانشگاه تهران را میاورم و این کافیست. اگر رتبه کنکور زبانم دو رقمی شود هم خوب میشود. درجه نخبگی ام یکی بالاتر میرود و... بجای ماهی 100 تومن ماهی 130 تومن از بنیاد ملی نخبگان میگیرم. صدقه میدهند انگار.

بزودی از دست دوستهای مدرسه ای هم خلاص میشوم. بیرحمانه و خودخواهانه است، میدانم. ولی من دیگر کسی نیستم که بخواهم با آنها دوستی کنم. مانند هم نیستیم. نمیگویم من بهترم؛ با آنها فرق دارم.

خوابم میاید اما نمیخواهم بخوابم...

من!

شگفت است. بلاگهای دیگران را میبینم و میبینم که چه احساسات بدی دارند بعضی اوقات. احساس نفرت، انزجار، تهوع، درد، خشم بیش از چیزی که من میشناسم... اینها را من نمیفهمم. هرگز تجربه شان نکرده ام. شاید به خاطر محیط نسبتا آرامی باشد که در آن بزرگ شده ام. و شاید بخشی از آن به دلیل این خصلتم باشد که وقتی یک سختی برایم پیش میاید نمی گویم سخت بود. به خودم افتخار میکنم و می گویم "چیزی نبود که". و این در ذهنم حک میشود و آماده میشوم برای سختی های بزرگتر، که به آنها هم پوزخند بزنم و تحقیرشان کنم. آنگاه من خودشیفته مانند همیشه به خودم میبالم. این کار را واقعا دوست دارم. پرم میکند از زندگی. احساس میکنم فروزندگی خورشید و گستردگی دریا را دارم.

بلندی موهایم به اندازه ای رسیده که فر بودنشان مشخص میشود. به خودم میبالم.

چه وضعشه!

دیگه دارم دیوونه میشم. واقعن نمیدونم آدمای مث مامانم چرا اینجورین. رسمن هرچی میشنون باور میکنن و گرایش شدیدی به باور کردن چیزای فراطبیعی دارن. از اونور برادرم کاملن روانی شده. دوس دارم شیش ماه دیگه قیافه شو ببینم. شیش ماه دیگه که دنیا به آخر نرسیده. اجنه (!) به بشر حمله نکردن و جنگ در نگرفته بینشون. ریدی با این عقایدت آراد. رسمن کس شعر میگه! جدیدن طلسم هم مینویسه. شب گذاشته بالای سر مامانم مامانم خابای آشفته دیده. نمیدونم چجوری این چیزا رو باور میکنن...

راستش یجورایی میدونم البته. خودم قبلن همینجوری بودم.

آرامش نسبی

حرف زدن یه آرامش خوبی بهم میده. حالا نمیدونم در این مورد خاص حرف زدن با شخص خاص آرامش بیشتر داد یا نه؟

من چمه؟

گیج گیجم. نمیدونم چرا واقعن هرروز بدتر میشم. فکرای مختلف و مربوط و نامربوط میکنم. اه. از این وضعیت هیچ خوشم نمیاد. چقد همه چی پیچیدس. از طرفی نمیخام بگریزم. نه که نسبت به زندگیم ناامید باشم، نه؛ صرفن احساس میکنم یه دوره پوست اندازی یا دگردیسی یا یه همچین چیزیه.

لعنت!

اه. لعنت. حتا وختی برای بیزار بودن دنبال یه دلیل میگردم نمیتونم چیزی پیدا کنم. هرچی فکر میکنم که ببینم کجای کار مقصر بوده، هیچی پیدا نمیکنم. مسخره س. اگه منم مث خیلیای دیگه یه احمق تمام عیار بودم شاید میتونستم به دلایل مزخرف احمقای تمام عیار عصبانی بشم و از کوره در برم و زنگ بزنم و بهش بگم ازش بیزارم.

فاک. بعد بگین خدا ما را آفرید. گمشو بابا. فراورده  فرگشتیم که انقد پیچیده و شگفت انگیزیم. مسیرای مغزیمون با هم مشکل دارن. همین که من الان نمیتونم مث یه آدم ابله عادی ازش بیزار شم یه مشکل مسخره بزرگه. از طرفی شگفت انگیزه.

عشق انسانها

به اینجای کار نیندیشیده بودم. کجای کار؟ برای هومو اینسیپینسها، چه بپذیرند و چه نه، عشق خوب عشقی است که دوام بیاورد. دو طرف هرچقدر هم با هم خوب باشند، اگر یک جای کار یکی بلغزد عشقشان به شدت تهدید خواهد شد. گزینش طبیعی برای این هم چاره ای اندیشیده، چرا که منظور از دوام آوردن برای هومو اینسیپینسها خیلی  دراز است.

چاره این است: یک حس احمقانه که "عشق بی قید و شرط" نام دارد. از آن چیزهاییست که در نگاه نخست شایستگی فرد را پایین میاورد. اما در واقع اینگونه نیست، این ساز و کار قرار بوده بیشتر جلوی تهدیدهای نه چندان پایدار را بگیرد. البته عوارض جانبی هم دارد، سوء استفاده احتمالی یکی از طرفین ماجرا. اما انگار آن یکی مهمتر بوده.

من این ساز و کار را از یاد برده بودم. در واقع از یاد برده بودم که دو طرف هومو اینسیپینس باید تا حدی از این ساز و کار بهره مند باشند. خودم بودم، همیشه بوده ام؛ اما گویا او نبود. لعنت. ای کاش بود.