انسان بی خرد!

عناوین یادداشت‌ها

  • هیاهو پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 20:27
    احساس می‌کنم در هیاهوی زمان گم شده‌ام. مانند ابرهایی که دور هم می پیچند. نمی‌توانم تشخیص دهم کدامیک از این ابرها هستم. کجا هستم. چه رنگی هستم. چه شکلی هستم. که هستم. احساس می‌‌کنم می‌دوم بدون اینکه بدانم کجا هستم یا به کدام سو می‌روم. به کدام سو باید بروم. اصلا بایدی در کار است یا نه. اینجا چه خبر است؟ من که گیج...
  • قدرت چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 00:40
    اون لحظه ای که چنگال سهمگین قدرت رو روی پشتت حس میکنی، اون لحظه که نمیدونی چه کاری از دستت بر میاد، اون لحظه که همه ی پناهگاهایی رو که فک میکردی وجود دارن پیش روت فرو میریزن... اون لحظه س که تنفر مث یه گره کور تو گلوت گیر میکنه. میخای تک تک اون آدما رو با دستای خودت خفه کنی. تیکه تیکه کنی. میخای اون ایده ی لعنتی رو از...
  • بد نیستم. پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1391 22:24
    شاید اصلن این چیزی نباشه که بخام بذارم اینجا. شایدم اصلن وبلاگ برای همین چیزا باشه، به هر حال... من الان سردرگمم. سرم گیج میره. همه چی ازم دور و بهم نزدیک میشه. این که بفهمم کجای کار اشتباه کردم، یا اینکه آیا اصلن اشتباهی کردم، برام از امتحان ریاضی هم سختتره. نمیتونم بفهمم الان باید چیکار کنم. اینکه چجوری بهت بفهمونم...
  • عدم دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1391 11:04
    شاید من هم زمانی فکر می کردم مفهومی برای زندگی هست. شاید میپنداشتم زیستن بایدی دارد. شاید حتا، به راهی بهتر برای زندگی می اندیشیدم. شاید فکر می کردم کارهای ما ابدی هستند. نمی گویم نیستند. جهان بدون هر رویداد کوچک و ناچیزی که در آن بوده است چیز دیگری می شد. با این همه، امروز، نه از عینک خاکستری بدبینی، بلکه با چشمانی...
  • جبر و اختیار جمعه 3 آذر‌ماه سال 1391 00:10
    اصلا به نظر من جبر و اختیار، به شکلی که معمولا درباره آن بحث می شود، بحث بیخود و بی جهتی است. از آن بحثهاست که آدمها به خاطر خطای آگاهی دچارش می شوند، و چون هرگز به پاسخی نمیرسند بحث همچنان ادامه پیدا میکند. درست مانند بحث اینکه چرا جهان آفریده شد. اول اینکه به نظر من جهان اصلا آفریده نشده، دوم این که اگر هم به نحوی،...
  • regrets چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1391 23:35
    its one of those times in life that i feel i have so much regrets that i cant carry them. i want to apologize but she's too far. i cant tell her that because i don't think she wants to hear from me much. i feel guilty, for damaging what is great for what is worthless. i feel guilty. i cried tonight, and the last time...
  • ترس پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 15:04
    اصلن من در حال حاضر از همه ی آدما میترسم. احساس میکنم نمیشه بهشون نزدیک شد. انگار دارم برمیگردم به دوران کودکیم، دورانی که تا جایی که ممکن بود منزوی بودم و از آدما دوری میکردم. انگار همیشه یه چیزیو میدونستم، یا اینکه از یه چیزی میترسیدم. اون چیز، بنظرم، همون واهمه از اینه که دیگران به اسرار درونیم پی ببرن. همیشه، تلاش...
  • هشدار یا خاهش؟ پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 09:35
    من اینجا پست نمیذارم و نمیگم بیاین بخونینش که فرداش همون جمله های اینجا رو با یه لحن مسخره آمیز به خودم پس بدین. اگه پست میذارم و میگم بیاین بخونین هدفم این نیس که آسیب پذیریام رو بذارم کف دستتون که بهشون لگد زده بشه. با این کار دارم یه اعتماد فرا اعتماد بهتون میکنم، و اگه اونو بشکنین... مخصوصن اینکه وسط یه جمع...
  • درد، ناخاسته دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1391 21:01
    گاهی آدما، هرچند ناخاسته، دس میذارن روی یه جاهایی از وجودت که نمیخای دست بذارن. نباید شگفتزده شی از اینکه اینا معمولن همون آدمایین که بیشتر از بقیه باهاشون احساس نزدیکی میکنی. خب، معلومه چرا دیگه. اینا همونایین که میشناسن اون جاهارو، هرچند ممکنه ندونن دلت نمیخاد روشون دس گذاشته شه. یه دسته دیگه از آدما هم ممکنه...
  • شار پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1391 21:56
    شار. این شار است که درون خود حس میکنم، شار زندگی. پیش از این هم شده که با همین شدت احساس کنم که از درونم میگذرد. گمان میکنم زمانهایی اینگونه میشود که در حال گذراندن نوعی تغییر در زندگیم هستم. یا زمانهایی که به شدت از زندگی لذت میبرم. این روزها شاید ترکیبی از هردو باشد. روزهایی نو. دوستانی نو و نو شدن دوستی با دوستانی...
  • A dirty Competition دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 21:25
    It's only recently that I felt this. It's as if all my life I have been deceiving myself, part of it unknowingly. It's as if I have kept telling myself that I don't need to compete in order to gain, while I am now starting to realize, however late it might seem, that life is competition, and its harsh and cruel as...
  • hi again people... چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 23:00
    my blog had been down for some time, for an obvious reason: my limited access to the internet. but now i have come back and im gonna make this place as living as before... p.s: i dont expect anyone to read this, that is the philosophy of my blog...
  • The Constant Conflict: Individual versus Society شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1391 12:33
    Ever since the dawn of our species, we have been quite a social one. Many of our behavioral adaptations oriented us toward a lifestyle in which other members of the tribe felt comfortable with. We hunted in groups, because sometimes we set out to hunt animals way larger than ourselves, mammoths, for instance. And also...
  • For The Last Time... سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 20:39
    I stepped into the backyard. I felt the breeze on my cheeks. I felt the light in my eyes. I sniffed and breathed to the maximum. I was in love with all that life. I was in love with the lemon tree, the little orange tree, the mango tree, the two date palms and the four rather young tamarind trees. I was in love with...
  • Distant Memories سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 14:54
    It is indeed a very useful mechanism in the brain that people we once loved will eventually become distant, vague memories. It begins with a hatred, but once you have new love to replace it with, they will fade, fade in the ashes of the past. And you will not remember the good memories well, and that is very good...
  • Homo insipiens سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 00:12
    We humans evolved in a rather simple environment. African grasslands is the current leading hypothesis. Men went hunting everyday, women stayed and took care of the children. They also gathered edible plants, because men couldn't hunt enough. That is very simple compared with the world we're living in right now,...
  • Love دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 01:13
    Love is the most ecstatic, and at the same time, stupidest emotion I have ever felt.
  • does this need a title? یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1391 02:51
    i feel happy and satisfied with myself. i guess that is supposed to be good :)
  • Twelve Years یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1391 02:39
    I still remember the first time I saw this house. We'd come here to buy it. Back then, it was not a bit similar to the way it is right now. Neither the interior nor the outerior. The house was changed extensively before we moved in. It was the summer of 1379 S.H (2000 C.E). I think one of the main factors my parents...
  • Sensitivity شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 00:32
    My eyes have got so damn sensitive to the color "orange"...
  • Old Thoughts شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 00:29
    I remember that when I was younger, I used to wonder how some people wrote so well. How they managed to make these wonders. How they wrote so many paragraphs it became a book! I begin to understand this by trying to go through it myself. As if I have stepped in the path and begun to see how it looks like. It's quite a...
  • Style شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 00:17
    It happens to me occasionally to ask myself: do I have a personal style in writing? The obvious answer is, "well everyone has their unique style in writing..." but that really isn't what I mean. Of course everyone has their unique style, but just how distinguished is that style? How much does it glow among...
  • ! جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 23:31
    Forgot what i wanted to write!
  • Appear جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 22:44
    Why won't you appear, out of thin air? Why wouldn't I close my eyes one moment, and the next see you there? Why would it be so drought out? I need to breathe... Breathe life through my nostrils. Feel it flow through my veins and it not cease, ever flow... fly...
  • The Passion جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 21:51
    This is rather not a statement as it normally has to be, but a question, if I actually have a passion for writing. I'm not quite sure how i ought to look at it. A hobby? Something I'm (not) supposed to be good at? Something I occasionally do to get away? To impress? Not sure at all... A social skill, maybe? Not a bit...
  • wounds جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 17:38
    Wounds. you take wounds. some are deep, some are not. you may not even notice them being there, or are being taken. you only come to realize they exist when they get you a serious infection, or when there are too many of them and the collective pain brings you down. the deep ones are painful right from the beginning....
  • the bad things about me پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 22:31
    sometimes i feel overwhelmed. overwhelmed by the numerous negative characteristics that i have. at these times i feel im being suffocated. being blamed by myslef. damn. at these times i may come to think of these negative traits as always with me. but then if im lucky, i will realize im being even more stupid. most of...
  • genius set loose! چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 16:47
    I feel i want to set the cruel cold genius inside me loose, so he could wildly roam the space, attack brains, and make and ruin ideas. i want power.
  • wow! چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 14:46
    its like i've been brought back to life. its this new friend of mine, who is so fucking amazing. she sort of stormed my mind and, perhaps indeliberately, made me realize what a fucking amazing person i was. i just didn't grow tired of talking to her! i just want to break free of the few remaining chains of social...
  • خب لا اقل... سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 11:52
    خب لا اقل اینکه هنوز از خودم ترس ندارم. هنوز میذارم احساساتم وحشیانه بتازن. از این قسمتش هیچ احساس پشیمونی نمیکنم. اتفاقن خیلی هم به خودم میبالم.