-
شکسته
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 11:38
من یک آدم بدرد نخور ضایع بی عرضه ی بیچاره ام. اصلن هم برام مهم نیس اگه به نظر خیلی بدبختانه میاد. اصلن از خودم متنفرم. چی؟ از این آدم با روحیه مثبت خیلی بعیده؟ خب به تخمم. همینه که هستم. و از این که یه دوست بیاد بگه "تو که اینجوری نبودی" هم بیزارم. اصلن نمیدونم میتونم تحمل کسیو داشته باشم یا نه... فک نمیکردم...
-
دروغ چرا؟
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1391 12:52
دروغ چرا؟ شبها غمگین به خواب میروم.
-
عنوان ندارد!
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 23:05
عادلانه نبود. هرچند زندگی عادلانه نیست... اما عادلانه نبود.
-
امپایر
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1391 23:01
از وختی امپایر رو ریختم خوش میگذره. دوبار کمپینم کرش کرد! هردوبارشم با فرانسه بود. بار دوم کم کم دیگه داشتم ورشکسته میشدم. بجز اون، میتونستم زمزمه های انقلاب رو هم بشنوم. میشه گفت افتضاح میشد اگه به جای لویی شونزدهم، لویی پونزدهم بیننده انقلاب مردمش میشد؟ اینجور تاریخ آلترناتیو؟ کار من بود. به علم و دانش و روشنفکری...
-
خرسندی...
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 23:46
شاید تو زندگیم و تو شخصیتم، تو فردیتم یه اشکالها و ایرادهای عمده ای باشه، اما در کل از خودم راضیم. موهام دوباره فر بودنشون دیده میشه و یه مقداری ریش رو صورتم دارم. کلن حس خوبی بهم میدن:)
-
تنفس سلولی
شنبه 17 تیرماه سال 1391 13:29
این که بتونی تنفس سلولیو درس بدی (هرچند خلاصه) و احساس کنی شاگردات یه چیزایی فهمیدن اونقدم کار راحتی نیس. از خودم راضیم:)
-
حس بدیه
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 23:41
یه حس بد دارم. تو مایه های تپش قلب و حالت تهوع خیلی خفیف. به بعضی چیزا که فک میکنم اینجوری میشم. مثلن دیشب، یا تهران که رفته بودم. فک کنم با گذر زمان درست شه. امیدوارم بشه.
-
نفس آزاد
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 11:05
بلخره اتفاقی که باید میفتاد افتاد. دیگه هیچ نفرت و دشمنی ای نباید در کار باشه. داستان تموم شد و من موندم با یه حس ضعف. یه حس ناتوانی. و من عوض شدم. شایدم زیاد نه، اما به هر حال عوض شدم. فک نکنم این تغییر منفی بوده باشه. امیدوارم یاد گرفته باشم، حداقل یه چیزایی. امیدوارم بعدها بتونم کاریو کنم که اینبار نتونستم. باید...
-
نفس سرد
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1391 20:35
الان که خودمو خالی کردم یجور احساس آرامش میکنم. نمیدونم کار خوبی کردم یا نه (احتمالن کاری که کردم خوب به شمار نمیاد) اما الان آرومم. اینبار عذر خاهی نمیکنم.
-
هوم...
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1391 17:53
اونجوری هم که فک میکردم نبود. با اینکه الان احساس نفرت دارم، این احساس تمام وجودمو نگرفته. شاید چون مستقیما بهش گفتم و تخلیه شدم. آتش نفرت رو احساس نمیکنم. باید خوب باشه همچین چیزی.
-
نفرت
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1391 14:22
اینبار واقعن خسته شدم. واقعن خسته شدم. خسته شدم از اینکه بعضی آدما بهم آسیب زدن و هیچی نگفتم. همیشه بهشون حق دادم. همیشه خودمو جای اونا گذاشتم و بهشون حق دادم و بغضم رو قورت دادم. اما دیگه خسته شدم. میخام مثل بقیه هومو اینسیپینس ها نفرت رو بچشم. همونقد که عشق منطقیه نفرتم هس، پس چرا باید خودمو ازش محروم کنم؟؟ میخام به...
-
؟؟؟
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 16:49
احساس میکنم از آنهایی هستم که در یک رابطه به آخرین چیزی که اهمیت میدهم احساس خودم است. و این اصلا خوب نیست! خیلی راحت زیر پاها له میشوم و نفسی برایم نمیماند. حتی وقتی له شدم باز هم برایم سخت است به احساسات خودم اهمیت دهم. بیزار نمیشوم. تا حالا که نشده ام. یاد هم نمیگیرم! احساس میکنم ممکن است این رویه ادامه یابد و باز...
-
خاطراتی بسیار دور...
شنبه 10 تیرماه سال 1391 08:45
http://s3.picofile.com/file/7423067197/Eastern_Theme.mp3.html حسی که این آهنگ به من میدهد: دو هزار سال پیش، جایی در فلات ایران، در ایوان دیوانم ایستاده ام و به پادشاهی خویش مینگرم. نسیمی از سوی غرب میوزد و موهایم را در باد میندازد. همه جا پر از جنبشی آمیخته با آرامش است. اسبانم هوای تاختن کرده اند. دشت آنها را...
-
خستگی
شنبه 10 تیرماه سال 1391 00:19
احساس خستگی میکنم. شاید برای این است که خیلی راه رفته ام. شاید هم این که امروز کنکور را گاییدم و رفت؟؟ نمیدانم. کنکور به جهنم. نمیدانم چه کردم. میدانم که زیست شناسی جانوری دانشگاه تهران را میاورم و این کافیست. اگر رتبه کنکور زبانم دو رقمی شود هم خوب میشود. درجه نخبگی ام یکی بالاتر میرود و... بجای ماهی 100 تومن ماهی...
-
من!
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1391 10:31
شگفت است. بلاگهای دیگران را میبینم و میبینم که چه احساسات بدی دارند بعضی اوقات. احساس نفرت، انزجار، تهوع، درد، خشم بیش از چیزی که من میشناسم... اینها را من نمیفهمم. هرگز تجربه شان نکرده ام. شاید به خاطر محیط نسبتا آرامی باشد که در آن بزرگ شده ام. و شاید بخشی از آن به دلیل این خصلتم باشد که وقتی یک سختی برایم پیش میاید...
-
چه وضعشه!
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 10:49
دیگه دارم دیوونه میشم. واقعن نمیدونم آدمای مث مامانم چرا اینجورین. رسمن هرچی میشنون باور میکنن و گرایش شدیدی به باور کردن چیزای فراطبیعی دارن. از اونور برادرم کاملن روانی شده. دوس دارم شیش ماه دیگه قیافه شو ببینم. شیش ماه دیگه که دنیا به آخر نرسیده. اجنه (!) به بشر حمله نکردن و جنگ در نگرفته بینشون. ریدی با این عقایدت...
-
آرامش نسبی
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 22:37
حرف زدن یه آرامش خوبی بهم میده. حالا نمیدونم در این مورد خاص حرف زدن با شخص خاص آرامش بیشتر داد یا نه؟
-
من چمه؟
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 21:42
گیج گیجم. نمیدونم چرا واقعن هرروز بدتر میشم. فکرای مختلف و مربوط و نامربوط میکنم. اه. از این وضعیت هیچ خوشم نمیاد. چقد همه چی پیچیدس. از طرفی نمیخام بگریزم. نه که نسبت به زندگیم ناامید باشم، نه؛ صرفن احساس میکنم یه دوره پوست اندازی یا دگردیسی یا یه همچین چیزیه.
-
لعنت!
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 02:16
اه. لعنت. حتا وختی برای بیزار بودن دنبال یه دلیل میگردم نمیتونم چیزی پیدا کنم. هرچی فکر میکنم که ببینم کجای کار مقصر بوده، هیچی پیدا نمیکنم. مسخره س. اگه منم مث خیلیای دیگه یه احمق تمام عیار بودم شاید میتونستم به دلایل مزخرف احمقای تمام عیار عصبانی بشم و از کوره در برم و زنگ بزنم و بهش بگم ازش بیزارم. فاک. بعد بگین...
-
عشق انسانها
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 21:13
به اینجای کار نیندیشیده بودم. کجای کار؟ برای هومو اینسیپینسها، چه بپذیرند و چه نه، عشق خوب عشقی است که دوام بیاورد. دو طرف هرچقدر هم با هم خوب باشند، اگر یک جای کار یکی بلغزد عشقشان به شدت تهدید خواهد شد. گزینش طبیعی برای این هم چاره ای اندیشیده، چرا که منظور از دوام آوردن برای هومو اینسیپینسها خیلی دراز است. چاره این...
-
یک فرضیه فرگشتی
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 15:20
امروز به این میاندیشیدم که چه شگفت است این که بیشتر ما هومو اینسیپینس ها گرایش شدیدی به بیزار شدن از کسانی داریم که دوست داشتنشان برایمان نتیجه بخش نبوده است. از سویی، مسیرهای مربوط به دوست داشتن و بیزاری در مغز ما بسیار مشابه هستند. به این اندیشیدم که شاید این یک ساز و کار دفاعی است که جایی در مسیر دراز فرگشت ما پا...
-
اطمینان پوچ!
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 11:30
زیادی چرت و پرت میگم. گاهی میزنه به سرم، خب همه اینجوری میشن. منم مث بقیه یه هومو اینسیپینس هستم، تافته جدا بافته که نیستم خب. درسته که یه حس اطمینان میگرفتم، اما مشکل از من بود که میگرفتم. اون نمیخاست واقعن چنین حسی بهم بده. همیشه میگفت "تلاشمو میکنم" یا "میترسم" یا "من به خودم اطمینان...
-
بیخیال...
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 00:00
این حرفهای غم انگیز را کنار باید گذاشت. با غم و غصه بیش از اندازه شایستگی تکاملی خود را پایین میاورم. برای تخلیه شدن خوب است، اما فکر غالبم نمیشود. نباید بشود.
-
یکم تخلیه جدی!
شنبه 3 تیرماه سال 1391 22:09
*خواندن این پست به بعضی افراد چندان توصیه نمیشود* اه. لعنت. هرکار میکنم خوب باشم یه جا کارم خراب میشه. نه که نمیخام خوب باشم، نه. انگار دنیا سر لج داره (خب معلومه که داره) نمیخاد بذاره من اینی که هستم باشم. شایدم من سر لج دارم. چمیدونم. به طرز معجزه آسایی کسیو پیدا میکنی که انگار برای هم ساخته شدین. عاشقش میشی اونم...
-
پوست اندازی...
شنبه 3 تیرماه سال 1391 14:56
احساس غریبی دارم. انگار که دلم میخواهد این پوست کهنه ام را بیندازم و آرشامی نو شوم. احساس میکنم میخواهم عوض شوم. بیش از پیش بزیم. اگر هرکسی به گذشته اش وفادار میماند اکنون ما اینجا نبودیم. شاید اصلا نبودیم. اگر هم بودیم احتمالا همچنان در چمنزارهای آفریقا پرسه میزدیم، مردان شکار میکردند و زنان بچه ها را بزرگ میکردند....
-
کنکور: جهننننم!
جمعه 2 تیرماه سال 1391 15:43
به جهنم که احتمالا رتبه کشوری کنکورم 3000-4000 میشود. به جهنم. حالا این هفته را هم کمی میخوانم. که چه؟ از همان اولش هیچ علاقه ای به این مسخره بازیها نداشتم. همه اش به جهنم. در شهر ما به رتبه منطقه نگاه میکنند که اگر 1500-2000 شود واقعا بد نیست. اگر موضوع نگاه کردن باشد البته.
-
شخص ویژه
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 22:29
از صبح فرندزلیست یاهو مسنجرم را به دنبال آیدی یک شخص ویژه بالا و پایین میروم. تک تک آنلاین ها را چک میکنم، اما همه همانهایی هستند که همیشه هستند. حتی در آفلاین ها نیز شخص ویژه ای نمی یابم. چون دیگر چنین کسی وجود ندارد اصلا.
-
به من ربطی ندارد!
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 22:16
واقعا ممکن است. واقعا ممکن است روزی بیاید که پی ببریم ما از همان نخست برای هم بوده ایم و هرگز نمی بایست جدا میشدیم. روزی که به گذشته شیرینمان نه به چشم روزهایی که گذشت و دیگر نمی آید، بلکه به چشم خاطره هایی دوردست بنگریم. اما همه این ها به جهنم، امروز آن روز نیست، و من نمی دانم اگر آن روز میاید کی میاید. امروز روز...
-
خلا
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 17:48
یک خلا تمام ذهنم را پر کرده. خلا نبودن چیزی که تا همین دیروز بود. یا حداقل میپنداشتم که بود. دلم میخواهد این خلا را با شگفتیها پر کنم، اما نمیبینم. انگار کور شده ام. دلم میخواهد بیشتر به خودم احترام بگذارم. اصلا دلم میخواهد با دخترهایی که نمیشناسم لاس بزنم. که چه؟ من هرگز واقعا این کار را نکرده ام، شاید بخاطر همین کمی...
-
کش
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 17:24
احساس کشی را دارم که رها شده. همین.